این تعداد ابتلا و مراجعه از نظر پزشکی برایم طبیعی نبود.
اما نکته غیرطبیعیتر این بود که همین افراد، بعد از گذشت یک بازه زمانی نه مریض میشدند و نه به درمانگاه مراجعه میکردند؛ الّا در موارد واقعاًً ضروری.
انگار یک باره حالشان خوب میشد و به مسیر طبیعیِ سلامت و بیماری باز میگشتند.
یک بار با یکی از این زندانیهای قدیمی که آدم کارکشتهای بود موضوع را در میان گذاشتم و دلیلش را پرسیدم.
خندید و گفت:
«آنها که هر روز مریض میشوند کسانی هستند که هنوز حُکمشان نیامده و در یک برزخِ انتظاری و بلاتکلیفیِ زجردهنده زندگی میکنند.
اما تا حکمشان میآید و از برزخِ بلاتکلیفی درمیآیند، دیگر چارهای ندارند جز اینکه با وضعیتشان کنار بیایند، آن را بپذیرند و ادامه زندگیشان را با همان تنظیم کنند».
دوست پزشک ما میگفت هیچوقت فکر نمیکردم حکیمانهترین نکته زندگیام را نه در دانشگاه و درسها و کتابهای پزشکی؛ بلکه، از یک زندانی بیاموزم که:
«اگر قدرت تغییر چیزی را داری، جسارت تغییر آن را داشته باش
و با بهانههای پوچ و مزخرف مانند کرمها
در لجن دستوپا نزن و اگر فعلاً موقعیت یا توان و قدرت تغییر آن را نداری،
شجاعت پذیرشش را داشته باش، آن را بپذیر و خودت را با آن برای داشتنِ یک
زندگیِ بهینه در همان وضعیت تنظیم کن؛ تا در یک برزخِ انتظاری عمر و توان و
انرژیات را بیهوده هدر ندهی».
دکتر محسن زندی_روانشناس
@DrMohsenZandi