خانه ما در یک کوچه بنبست است که در آن هفت خانه متعلق به فامیل قرار دارد!
منزل پدرم، برادر بزرگم، خواهر کوچکم، عمو رضا، عمه شوکت، من و خاله نصرت!!!
زندگی کردن در یک کوچه آن هم با فامیل جدای از محاسنی که دارد، به گونهای است که ما اصلاً نمیتوانیم در خانه را ببندیم! همه مرتب به خانههای هم در رفت و آمد هستیم! اگر به هر دلیلی مثل وزش باد در خانه بسته شود همه اهل کوچه دل نگران میشوند و پدرِ زنگ خانه را در می آورند!
عمه شوکت از طلوع خورشید جلوی خانهاش را آب و جارو میکند و همانجا جلوی در تا غروب با خاله نصرت مینشینند و برای هم درددل میکنند!
حتی سبزی و نخود و لوبیاهایشان را هم همانجا پاک میکنند!!! خلاصه بگویم که در این کوچه جیک نمیتوان زد!!!
اگر جایی بخواهی بروی یا مهمانی بخواهد به خانهات بیاید و یا هر چیزی بخواهی بخوری، همه اهل کوچه خبر دار میشوند!!!
تعارف هم ندارند و راحت سر سفره مینشینند و کاری به کم و زیاد غذا و مهمان غریب و آشنا هم ندارند!!!
یک ماه قبل یکی از دوستان قدیمی و خانوادگیمان از استان همجوار زنگ زد که برای چند روز به خانه ما میآیند!
البته از بابت کرونا خیالشان راحت بود چون همه خانواده کرونا گرفته و خوب شده بودند. ما هم به تازگی تست داده بودیم.
خلاصه از بابت کرونا نگرانی نبود اما چون با آنها تعارف داشتیم نگران شدیم که چطور اهل کوچه را کنترل کنیم که رفت و آمدشان را کم کنند! اگر میخواستیم مستقیم به آنها بگوییم که این چند روز که ما مهمان داریم رفت و آمد نکنید که واویلا به پا میشد! به همه بر میخورد که از ما عارت کرد و از این حرفها!
اگر هم نمیگفتیم که در این گرانی برنج و میوه و گوشت و کمبود مرغ، همه سر سفره ناهار و شام حاضر بودند و چیزی برای مهمان باقی نمیگذاشتند؛ اگر هم میخواستیم به اندازه اهل کوچه ناهار و شام بدهیم که ورشکست میشدیم!!!
در خصوص این مشکل با یکی از دوستان مشورت کردم! خندید و گفت میخواهی کاری کنم که در این مدت که مهمان در خانهات است همه اهل کوچه یا کوچ کنند یا در خانه بنشینند و بیرون نیایند و حتی اگر خودت هم سراغشان بروی جوابت را ندهند؟
گفتم: بله... چی از این بهتر!!!
گفت: یک شب قبل اینکه مهمانهایتان بیایند به همه زنگ بزن و بگو تا چند روز آینده به چند میلیون تومان پول به شدت نیاز دارم!
گفتم: همین؟!
گفت: بله
طبق تجویز دوستم همین کار را انجام دادم و به همگی زنگ زدم و گفتم: بدهی دارم و به من قرض بدهید!
فردا صبح عمه شوکت و خاله نصرت نه جلوی خانهشان را جارو زدند و نه آبپاشی کردند و اصلاً جلوی در کوچه ننشستند! به خانه پدرم زنگ زدم. مادرم گوشی را برداشت و گفت: من و بابات کرونا گرفتهایم فعلاً اینجا نیایید! عمورضا که طبقه دوم عمه شوکت زندگی میکرد و هر از گاهی جلوی بالکن میآمد و جیغ میکشید!!! زن عموم زنگ زد و گفت: عموت مشکل عصبی پیدا کرده و ما او را با زنجیر بستهایم فعلاً اینجا نیایید که خطر مرگ براتون داره!!!
خواهر کوچکم که سال سال به مادرشوهرش حتی زنگ هم نمیزد قفل زد پشت در خانهاش و برای مراقبت از او به شیراز رفت!
ففط مانده بود برادرم که خودش زنگ زد و گفت چند روز مرخصی گرفتهام و بچهها را برای هواخوری بردهام روستا!
مهمانهای ما آمدند و رفتند ولی هنوز فک و فامیل ما در حال مبارزه با کرونا و بیماری اعصاب و روان و مراقبت از مادر شوهر و مسافرت هستند!!!
فکر کنم خاله نصرت و عمه شوکت مثل مردان آنجلس به خواب ٣٠٠ ساله فرو رفتهاند !!!
قربانتان غریب آشنا