(گلستان / در اخلاق درویشان)
٢- درویشی مستجابالدعوه در بغداد پدید
آمد. حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت: دعای خیری بر من کن. گفت:
خدایا جانش بستان. گفت: از بهر خدای این چه دعاست؟ گفت: این دعای خیرست تو
را و جمله مسلمانان را.
ای زبردست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری
(گلستان / در سیرت پادشاهان)
٣- یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و
همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش
ترسان. ذوالنّون بگریست و گفت: اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که
تو سلطان را، از جمله صدّیقان بودمی.
(گلستان / در سیرت پادشاهان)
٤- پادشاهی پسر رابه ادیبی داد و گفت: این
فرزند تو است، تربیتش همانگونه کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و
متقبل شد و سالی چند برو سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و
بلاغت منتهی شدند. ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف
کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت: بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که
تربیت یکسانست و طباع مختلف.
گرچه سیم و زر ز سنگ آید همی
در همه سنگی نباشد زر و سیم
بر همه عالم همیتابد سهیل
جایی انبان میکند جایی ادیم
(گلستان / در تأثیر تربیت)
٥- فریب دشمن مخور و غرور (= فریب) مداح
مخر، که این دام زرق (=ریاکاری) نهاده است و آن دامن طمع گشاده. احمق را
ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش (=استخوان پا) دمی فربه نماید.
الا تا نشنوی مدح سخنگوی
که اندک مایه نفعی از تو دارد
که گر روزی مرادش بر نیاری
دو صد چندان عیوبت بر شمارد
(گلستان / در آداب صحبت)
٦- یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید: از عبادتها کدام فاضلتر است؟ گفت: تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.
ظالمی را خفته دیدم نیم روز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
وآنکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بد زندگانی مرده به
(گلستان / در سیرت پادشاهان)
٧- آورده اند که یکی از خلفا بر یکی از
متعلّقان دیوان به دیناری خیانت بدید معزولش کرد. طایفه بزرگان پس از چند
روز شفاعت کردند که بدین قدر آن بنده را از خدمت درگاه محروم مگردان. گفتا:
غرض مقدار نیست. غرض آن که چون مال ببرد و باک ندارد خون رعیت بریزد و غم
نخورد.
(رسالهٔ نصیحة الملوک)
٨- آوردهاند که انوشیروان عادل را در
شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد.
نوشیروان گفت: نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند: از
این قدر چه خلل آید؟ گفت: بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است. هر که
آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.
اگر زِ باغ رعیت مَلَک خورد سیبی
بر آورند غلامان او درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ
(گلستان / در سیرت پادشاهان)
٩- ذوالنون مصری پادشاهی را گفت: شنیدهام
فلان عامل را که فرستادهای به فلان ولایت درازدستی میکند و ظلم روا
میدارد. گفت: روزی سزای او بدهم. گفت: بلی روزی سزای او بدهی که مال از
رعیت تمام ستده باشد. پس به زجر و مصادره از وی بازستانی و در خزینه نهی
درویش و رعیت را چه سود دارد؟
پادشاه خجل گشت و دفع مضرت عامل بفرمود در حال.
(رسالهٔ نصیحة الملوک)