تعداد بازدید: ۴۶۵
کد خبر: ۹۶۶۵
تاریخ انتشار: ۲۹ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۸:۲۳ - 2021 18 April

بی‌بی با چهره‌ درهم و غم گرفته نشست روبرویم....


- چیه بی‌بی جون؟ چی شده؟


- هیچی ننه، اصن حالوم خوش نی. انگا همش دلوم ماخا تو حال خودُم باشم. 


- چیزی شده بی‌بی جون؟


- حال ندرم، به نظرُم درم افسرده میشم از بس تو خونه نشِسَم...


- چی بگم والا بی‌بی؟ کاری از دست من برمیاد؟


- تو هو دهنُته بوَنی حرف نزنی، هزار تا کار بری من کردی...


چند روزی حال و هوای بی‌بی همانطور بود تا اینکه...


- بی‌بی با لب خندان آمد تو...


لبخندی زدم...


- چیزی شده بی‌بی؟


- نه ننه، ینی ها... الان خونِی پری بودم، گفتم ایطو حالُم بده و اینا، گف بویه خنده‌درمانی کنی. میگف اقدم بری پوس و روحیه و اینا خوبه که نگووو...

میگف بویه سعی کنی اَ کوچیکترین چی بخنی... 


- بله بی‌بی جون، خب اونکه صد در صد... فکر خیلی خوبیه...


نگاهی به دور و برش انداخت و با دیدن تلویزیون زد زیر خنده...


- وااااااااای ننه ای تلویزیونو بری چه ایطوریه؟


نگاهی به تلویزیون انداختم...


- چیطوریه بی‌بی؟


- خنه دره ننه، نه؟ میگم بری چه مث مستطیله؟ اگه گرد بود بیتر نبود؟ مث توپ فوتبال...


دوباره قهقهه زد...


بلند شد به سمت آشپزخانه حرکت کرد و زد زیر خنده...


- وااااااای ننه، نیگا چقد در آشپزخونو خنه دره، چرا من تالا ایطو نیگاش نکرده بودم!


لباس‌هایش را برداشت و به سمت حمام راه افتاد... بی‌بی توی حمام بود و چند دقیقه‌ای می‌شد که همه جا را سکوت فرا گرفته بود که ناگهان سر و صدایش به گوش رسید... پاتند کردم به سمت حمام.  در را که باز کردم دیدم بی‌بی وسط حمام ایستاده و بلند می‌خندد...


- چیزی شده بی‌بی؟


- نه ننه، ای دوشو رِ واز کردم خنه‌ام گرفت... انگا چرخ گوشته، اَ ای ور او میا، اَ اووَر چرخ میکنه میده در!


دهان بازمانده‌ام را بستم و آمدم بیرون. نیم ساعت بعد بی‌بی آمد بیرون و تا مرا دید زد زیر خنده...


سرتا پای خودم را ورانداز کردم و نگاهی به بی‌بی انداختم...


- چیزی شده بی‌بی؟


بی‌بی دوباره خندید...


- شدی عینهو شلغم پخته...


دوباره خندید...


- وووووی ووووی چقد دلوم هوس شلغم کرد...


همانطور داشت می‌خندید که در را زدند...


بی‌بی خودش را جمع و جور کرد و رفت پشت در... از در که آمد تو دوباره داشت می‌خندید...


- کی بود بی‌بی؟ چی شده؟


- هیچی، یارو اومده بود کنتور برق رِ نیگا کنه، چه کله‌ی کچلی داشت، عینِ کلم بود....


دوباره پرصدا خندید که گفتم...


- بی‌بی جون...


- ها؟


- جسارته، ولی من فک میکنم خندیدن به بقیه درست نیستا، این ینی مسخره کردن بقیه...


بی‌بی کمی ساکت شد...


- فضولیش اَ تو نامده... تازه حس می‌کنم درم جوون میشم... هی تو دلُت نیخوا من روحیِی شادی داشتاشم...


- چی بگم والا بی‌بی؟


خلاصه بی‌بی آن شب تا می‌توانست خندید...


ساعت ١١ شب بود که زنگ تلفن  به صدا درآمد و کسی نبود جز مش موسی...


بی‌بی گوشی تلفن را برداشت و آن را که زمین گذاشت، سراسیمه چادرش را سر کرد...


- کجا بی‌بی؟ 


- تو مزار، تو گور... مش موسی حالُش خوب نبود، برم بینم چش شده...


همانطور که داشت می‌رفت گفتم: خدا پدرتو بیامرزه مش موسی که به دادمون رسیدی!!


گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها