بیبی با چهره درهم و غم گرفته نشست روبرویم....
- چیه بیبی جون؟ چی شده؟
- هیچی ننه، اصن حالوم خوش نی. انگا همش دلوم ماخا تو حال خودُم باشم.
- چیزی شده بیبی جون؟
- حال ندرم، به نظرُم درم افسرده میشم از بس تو خونه نشِسَم...
- چی بگم والا بیبی؟ کاری از دست من برمیاد؟
- تو هو دهنُته بوَنی حرف نزنی، هزار تا کار بری من کردی...
چند روزی حال و هوای بیبی همانطور بود تا اینکه...
- بیبی با لب خندان آمد تو...
لبخندی زدم...
- چیزی شده بیبی؟
- نه ننه، ینی ها... الان خونِی پری بودم، گفتم ایطو حالُم بده و اینا، گف بویه خندهدرمانی کنی. میگف اقدم بری پوس و روحیه و اینا خوبه که نگووو...
میگف بویه سعی کنی اَ کوچیکترین چی بخنی...
- بله بیبی جون، خب اونکه صد در صد... فکر خیلی خوبیه...
نگاهی به دور و برش انداخت و با دیدن تلویزیون زد زیر خنده...
- وااااااااای ننه ای تلویزیونو بری چه ایطوریه؟
نگاهی به تلویزیون انداختم...
- چیطوریه بیبی؟
- خنه دره ننه، نه؟ میگم بری چه مث مستطیله؟ اگه گرد بود بیتر نبود؟ مث توپ فوتبال...
دوباره قهقهه زد...
بلند شد به سمت آشپزخانه حرکت کرد و زد زیر خنده...
- وااااااای ننه، نیگا چقد در آشپزخونو خنه دره، چرا من تالا ایطو نیگاش نکرده بودم!
لباسهایش را برداشت و به سمت حمام راه افتاد... بیبی توی حمام بود و چند دقیقهای میشد که همه جا را سکوت فرا گرفته بود که ناگهان سر و صدایش به گوش رسید... پاتند کردم به سمت حمام. در را که باز کردم دیدم بیبی وسط حمام ایستاده و بلند میخندد...
- چیزی شده بیبی؟
- نه ننه، ای دوشو رِ واز کردم خنهام گرفت... انگا چرخ گوشته، اَ ای ور او میا، اَ اووَر چرخ میکنه میده در!
دهان بازماندهام را بستم و آمدم بیرون. نیم ساعت بعد بیبی آمد بیرون و تا مرا دید زد زیر خنده...
سرتا پای خودم را ورانداز کردم و نگاهی به بیبی انداختم...
- چیزی شده بیبی؟
بیبی دوباره خندید...
- شدی عینهو شلغم پخته...
دوباره خندید...
- وووووی ووووی چقد دلوم هوس شلغم کرد...
همانطور داشت میخندید که در را زدند...
بیبی خودش را جمع و جور کرد و رفت پشت در... از در که آمد تو دوباره داشت میخندید...
- کی بود بیبی؟ چی شده؟
- هیچی، یارو اومده بود کنتور برق رِ نیگا کنه، چه کلهی کچلی داشت، عینِ کلم بود....
دوباره پرصدا خندید که گفتم...
- بیبی جون...
- ها؟
- جسارته، ولی من فک میکنم خندیدن به بقیه درست نیستا، این ینی مسخره کردن بقیه...
بیبی کمی ساکت شد...
- فضولیش اَ تو نامده... تازه حس میکنم درم جوون میشم... هی تو دلُت نیخوا من روحیِی شادی داشتاشم...
- چی بگم والا بیبی؟
خلاصه بیبی آن شب تا میتوانست خندید...
ساعت ١١ شب بود که زنگ تلفن به صدا درآمد و کسی نبود جز مش موسی...
بیبی گوشی تلفن را برداشت و آن را که زمین گذاشت، سراسیمه چادرش را سر کرد...
- کجا بیبی؟
- تو مزار، تو گور... مش موسی حالُش خوب نبود، برم بینم چش شده...
همانطور که داشت میرفت گفتم: خدا پدرتو بیامرزه مش موسی که به دادمون رسیدی!!
گلابتون