صبح دیر از خواب بیدار شدم و تند تند آماده میشدم که متوجه شدم پیراهن تمیزی جز سرمهای ندارم!
چارهای نبود. در حالی که از رنگهای تیره خوشم نمیآید پیراهن سرمهای را با کت و شلوار آبی روشن پوشیدم و سریع راهی محل کارم شدم!
بین راه سوپر گوشت محله را دیدم که مثل همیشه شیلنگ به دست در حال شستن پیاده رو بود! تا از دور من را دید شیلنگش را رها کرد و به سمتم دوید و گفت: بد نباشه برادر؛ مشکی پوشیدی؟!!!
من که شوکه شده بودم گفتم: مشکی نیست؛ سرمهایه!!! گفت: نه مشکیه! گفتم: نه سرمهایه ولی چون کت و شلوارم آبی روشنه خطای دید بوجود میاره و پیراهنم مشکی به نظر میرسه!
مثل ماست نگاهم کرد و گفت: حالا مجبور بودی اینجوری لباس بپوشی تا هم دیگران رو نگران کنی و هم خودت مجبور باشی اینقدر صغری کبری بچینی و توضیح بدهی؟!!!
گفتم: مجبور شدم؛ آخه لباس تمیز نداشتم! گفت: مگه خانمت کارای خونه رو انجام نمیده؟! گفتم: چرا انجام میده؛ اتفاقاً خیلی هم زحمت میکشه! گفت: پس لابد لباسشویی ندارین!!
من که حسابی دیرم شده بود گفتم: داریم و تند تند از او دور شدم!
ناگهان از دور زنداییام را دیدم که با یک زنبیل قرمز لنگان لنگان داشت از گوشه پیادهرو میآمد! همین که خواستم مسیرم را عوض کنم تا متوجه من نشود و بلکه سریعتر به محل کارم برسم، من را دید. دیگر هیچ کاری از دستم بر نمیآمد! هنوز سلام نکرده بودم که گفت: سر سال ماه نو چرا پیرهن سیاه تنت کردی؟!! شگون نداره ننه! گفتم: زن دایی! دیر بیدار شدم و چون لباس تمیز نداشتم مجبور شدم! زن دایی نگاه غضبناکی کرد و گفت: زنت لباسهاتو را نمیشوره؟! تا خواستم توضیح بدهم ادامه داد: زنهای این دورهزمونه چه جوری آخه با این ناخنای بلند و مانیکور شده لباس بشورن؟! خواستم از خودم دفاع کنم در حالی که زیر لبی غرغر میکرد گفت: مرد هم مردهای قدیم و از من دور شد!
من که اساسی دیرم شده بود و قصاب محل و زن دایی حسابی وقتم را تلف کرده بودند مسیر محل کارم را تندتند ادامه دادم!
جلوی ورودی محل کارم که رسیدم فرشاد پسر جوانی که دکه روزنامهفروشی دارد صدایم زد و گفت: خبری شده؟! نکنه قراره به گرانی مرغ و روغن به صورت سنبلیک اعتراض کنین؟!
گفتم: یا خدا!!! من رو چه به این کارا؟ چرا اینطور میگی؟ گفت: دیدم مثل هر روز لباس شاد نپوشیدی گفتم شاید تصمیم گرفتید به نشونه اعترض تیره بپوشین!!!
هیچی نگفتم و وارد محل کارم شدم!
چون دیر کرده بودم و حالا هم مرا با لباس تیره میدیدند، همکارانم حسابی نگران شده بودند. آنها جلو آمدند و بدون هیچ سؤالی با چهرههای به ظاهر ناراحت، به من تسلیت گفتند و برای پدر زندهام که کمی بیمار بود طلب رحمت و مغفرت کردند و کلی خدابیامرزی نثارش کردند!!!
با عصبانیت فریاد زدم: پدرم نمرده و سریع حاضریام را زدم و یک مرخصی دوساعته نوشتم و به خانه رفتم و از دق دلم تمام لباسها و حتی ملحفهها را هم شستم و با یک پیراهن صورتی دوباره به محل کارم برگشتم!
فرشاد روزنامهفروش صدایم زد و با نیشخند گفت: میدونی رنگ صورتی توی جهان سنبل چه گروهی هست؟!
استغفرالهی گفتم و سرکارم رفتم!!!
قربانتان غریب آشنا