اسفند که میرسد انگار جور دیگری میشود شهر... کرونا و گرانی بیداد میکند اما با این حال ماهیهای قرمز توی تنگهای بلور، سبزههای تازه جوانهزده و حتی ظرفهای کوچک سمنوی کنار خیابان حال آدم را کمی بهتر میکند. با این وجود اما هستند کسانی که در گوشههایی از این شهر از بیپولی و نداری رنگ ماهی قرمز توی تنگ را هم نمیبینند چه برسد به ماهی پلوی شب عید... و خانواده نیازمندی که به آنها سر زدیم یکی از همینهاست...
*****
زن جوان است و شش بچه قد و نیمقد دورش را گرفتهاند. در یکی از روستاهای نزدیک شهر است خانهاشان... جایی که اگر بشود اسم آن را خانه گذاشت!!! تک اتاق کاهگلی که هم اتاقخواب است، هم پذیرایی، هم هال، و هم آشپزخانه!
دستشوییاش وحشتناک است و حمامی که دوش ندارد و اصلاً نمیتوان به آن حمام گفت.
زن اهل گله و شکایت نیست. اهل قسم به پیر و پیغمبر هم نیست... تنها کمی از دردهایش میگوید و میخواهد اگر کسی از دستش بر میآید، به خاطر بچههایش هم که شده کمکش کند.
میگوید: نیریزی نیستم و اهل یکی از روستاهای سیستانم. پدرم به خاطر بیپولی اجازه نداد تا پنجم ابتدایی بیشتر درس بخوانم. چهارده ساله بودم که شوهرم دادند؛ آن هم چه ازدواجی که نه در محضر ثبت شد و نه در شناسنامهامان. کلاً در روستایمان زیاد مهم نبود کسی ازدواجش را محضری کند. به فاصله چند سال شش بچهام یکی بعد از دیگری به دنیا آمدند. سه تا دختر و سه تا پسر...
کار نبود و درآمدمان کفاف زندگی را نمیداد. همین شد که شوهرم برای کار به شیراز رفت و در یکی از شرکتها شروع به کار کرد. خدا را شکر، بد هم نبود. حقوق ثابتی داشت و از طرف شرکتی که در آن کار میکرد خانهای با وسایلی جزئی در اختیارش گذاشته بودند. مدتی بعد وسایل ناچیزم را در همان روستا گذاشتم و با بچهها برای زندگی به شیراز رفتیم. آنطور که شنیدم بعد از رفتنمان به شیراز، به خیال اینکه من وسایلم را لازم ندارم، هر کدام از وسایل را یکی برده بود.
زندگی با همه کم و زیادش در شیراز میگذشت تا اینکه شوهرم بیکار شد و بیخانمان شدیم و شوهرم به دلیل فشار زندگی ما را گذاشت و رفت... شاید خسته شده بود از این زندگی... مدتها گذشت و از او خبری نشد که نشد... با رفتن همسرم، من ماندم و شش بچه قد و نیمقد که رویی برای رفتن به شهرش نداشت. باید جواب فامیل و آشنا را چه میدادم، هرچند آنها هم بدبختهایی بودند از ما فقیرتر و نیازمندتر که شکم خودشان را به زور سیر میکردند. همین شد که بچههایم را برداشتم و به یکی از روستاهای اینجا پناه آوردم، بدون اینکه پول و راه درآمدی داشته باشم.
شش بچهاش کنارش نشستهاند، لبهایشان خشکیده و با لباسهای مندرسی که تنشان است به صورت مادرشان زل زدهاند...
کوچکترینشان لباس مادرش را میگیرد و بهانه شکلات میگیرد...
زن میگوید: هیچ وسایلی برای زندگی نداریم...
به گوشه اتاق که اجاق کوچکی با چند تکه ظرف چیده شده اشاره میکند...
- ببینید... این آشپزخانهامان است. نه یخچالی، نه گازی، نه تلویزیونی، هیچی... ماه تا ماه رنگ گوشت را نمیبینیم. به خاطر نداشتن یخچال، حتی نمیتوانم برای بچهها پنیر بخرم. چون یخچالی نداریم که پنیرها را توی آن بگذارم... یعنی راه درآمدی هم نداریم. ٣٥٠ تومان یارانه میگیریم و ٢٠٠، ٣٠٠ تومان معیشتی که آن هم چیزی نمیشود. برای همین آلونکی که در آن زندگی میکنیم ماهی ٢٠٠ هزار تومان میدهیم. باور کنید همین وسایل جزئی را هم همسایهها برایمان آوردند.
یکی از بچهها کنار مادرش مینشیند... گرسنه است انگار...
با چشمهای سیاهش به ما خیره میشود و میگوید: صبحانه امروز فقط چای خوردهایم. چون نه نان داشتیم، نه پنیر...
زن سرش را پایین میاندازد. خجالتزده است انگار جلوی بچهها...
ادامه میدهد: اگر میتوانستم خانهای در نیریز کرایه کنم و به نیریز بیایم شاید میتوانستم بروم سرکار و گوشهای از مشکلاتمان حل میشد. اینجا، در این روستای کوچک کار نیست و به خاطر سن کم بچهها نمیتوانم تنها رهایشان کنم. واقعاً درمانده شدهام...
دختر ٨ سالهاش میگوید: هیچکداممان کفش نداریم. تنها بردار کوچکم، که او هم یک کفش لاستیکی دارد. نه اسباببازی داریم که با آن بازی کنیم نه میتوانیم خوراکی بخریم.
زن تهمانده گونی برنجی را جلویم میگذارد. شاید به زحمت ٢ کیلو برنج ته گونی باشد.
لبخندی تلخ میزند...
- الان تنها چیزی که در خانه برای خوردن داریم همین است. یادم نیست کی گوشت خوردهاند، کی برایشان تنقلات خریدهام. لباسهایشان همه لباسهای بچههای همسایه است. در این سال جدید دوست داشتم بتوانم برایشان غذای خوب یا لباس نویی بخرم اما نمیشود، پول نیست... به خدا شب خواب ندارم. از مردم میخواهم به خاطر این بچهها هم که شده کمکم کنند.
*****
به گفته مسئولان خیریه الزهراء نیریز، این خانواده محتاج کمکهای فوری هستند تا پول رهن یک خانه کوچک در شهر نیریز برایشان فراهم شود و حداقلی از لوازم ضروری مانند یخچال خریداری گردد.
خیران و نیکاندیشان ارجمند میتوانند کمکهای نقدی خود را به حساب مؤسسه خیریه الزهرا نیریز نزد بانک ملت به شمارههای زیر واریز کنند:
شماره کارت: ٦١٠٤٣٣٧٩٩٧٨٩٦٨٠٦
شماره حساب: ٣٣٩٦٦٢١٨٠٠
شبا: IR٨٣٠١٢٠٠٠٠٠٠٠٠٠٣٣٩٦٦٢١٨٠٠
لطفاً پس از واریز، مسئولان خیریه را با شمارههای٠٩١٧٣٣٢٦٦٧١ (خاکساری) و ٠٩١٧٤٧٧٣٦١٠ (کاویانی) در جریان بگذارید.
همچنین خیریه الزهرا آمادگی دارد کمکهای غیر نقدی عزیزان را جهت کمک به این خانواده نیازمند دریافت کند.
نشانی:
نیریز /خیابان طالقانی/ بولوار شهید معصومی