میگوید: دروغ چرا؟ گاهی فکر میکنم بیشتر از همه من مقصر بودم که زندگیام از هم پاشید...
مرد چهل و دو سه ساله است و در خانوادهای متوسط به دنیا آمده. داستان زندگیاش را این گونه شروع میکند:
هرچند بچه شر و شیطانی بودم اما درسهایم خوب بود. ١٨- ١٧ سال بیشتر نداشتم که عاشق رضوان شدم. تلفنی با هم حرف میزدیم و شب و روز به او فکر میکردم. میخواستم زن زندگیام شود و بقیه سالهای عمرم را کنار او باشم اما خب خواهرها نگذاشتند. موضوع را که فهمیدند مخالفت کردند که سن تو پایین است و دختر باید از محله خودمان و موردتأیید ما باشد و چِه و چه... خلاصه آنقدر آسمان و ریسمان به هم بافتند تا بالاجبار قبول کردم و با رفتن من به خدمت، تقریباً رابطهامان تمام شد.
یکی دو سال بعد از پایان خدمتم بود که برادرم، عاطفه دختر یکی از دوستانش را برای ازدواج به من پیشنهاد داد. خب با توجه به اینکه ما پدرمان را در کودکی از دست داده بودیم و برادرم در بزرگ کردن ما نقش زیادی داشت و کسی روی حرفش حرف نمیزد، من هم نه نگفتم.
عاطفه دختر بدی نبود. مدتی نامزد بودیم و بعد از آن، مراسم عقد برپا شد. در دوران عقد مشکل خاصی با هم نداشتیم. سال ٩٠ بود که مراسم عروسیامان برگزار شد. زندگی با همه خوبیها و بدیهایش میگذشت. من وضع مالیام بد نبود و عاطفه از حق نگذریم زن زندگی بود تا اینکه عاطفه به اعتیاد من پی برد... باور کنید خودم هم از اعتیاد خوشم نمیآمد اما خب حکایت رفیق ناباب بود و زغال خوب...
سعی میکردم جلوی عاطفه مصرف نکنم اما به هرحال او میدانست... عصر بعد از اینکه کارم تمام میشد، با دوستان محفل میکردیم و طبیعتاً با دیر رفتن من به خانه، عاطفه معترض میشد و بعد از آن بحث بود و بحث... با این وجود هیچ وقت کارمان به فحش یا کتککاری نکشید.
من هرچند اعتیاد داشتم اما سعی میکردم برایش کم نگذارم و با او مدارا کنم، اما نمیشد؛ از آن طرف عاطفه هم رفتارهای خاص خودش را داشت. حساس بود و به کوچکترین رفتار من واکنش نشان میداد. پسرمان که به دنیا آمد، وضع بدتر شد. مشکلات بیشتر و بحثهای کوچک، رفته رفته بزرگ شدند. کار از اعتیاد گذشته بود و سرِ هرچیز کوچکی بحث میکردیم؛ از غذا دادن به بچه گرفته تا رفتن به مهمانی و کمکردن صدای تلویزیون... مهم نبود مقصر کیست، هر کس میخواست حرف خودش را به کرسی بنشاند... رابطه زن و شوهریامان هر روز کمرنگ و کمرنگتر میشد تا اینکه بالاخره در یکی از همین بحثها عاطفه چمدان بستهاش را برداشت و با پسرمان به خانه پدرش رفت... چند وقتی که گذشت بزرگترها پا پیش گذاشتند تا او را برگردانند، حتی پیشنهاد دادند شش دانگ خانهام را به نام او بزنم تا به زندگی دلگرم شود و من به خاطر زندگیام پذیرفتم...
عاطفه که آمد، حتی اعتیادم را کنار گذاشتم. میخواستم زندگی جدیدی را شروع کنم اما فقط همان یک ماه اول با هم خوب بودیم و دوباره روز ا ز نو، روزی از نو...
اصلاً انگار برای هم ساخته نشده بودیم. درگیریها با بحثهای کوچک شروع شد و بحثهای بزرگ جای خود را به بحثها و دعواهای پیشپا افتاده داد. حالا دیگر خبری از اعتیاد نبود اما ما نمیتوانستیم با هم درست حرف بزنیم. هر روز بحث، هر روز دعوا... یک وقت به خودمان آمدیم که چند روز به چند روز، حتی یک کلمه با هم حرف نمیزدیم. کار من شده بود اینکه وسایل خانه را بخرم و عاطفه غذا درست کند و لباس بشوید. عین دو تا غریبه... این اواخر حتی با هم بحث هم نمیکردیم، یعنی حرفی رد و بدل نمیشد، که بحثی پیش بیاید. به قول امروزیها مدتها بود از هم طلاق عاطفی گرفته بودیم. یک وقت به خودمان آمدیم که این وضع داشت در روحیه پسرمان هم تأثیر میگذاشت. حساس شده بود و داشت دچار دوگانگی میشد. همین شد که تصمیم گرفتیم توافقی از هم جدا شویم و هر کسی برود پی زندگی خودش...
نمیدانم، هرچند در طلاق، هر دو طرف کم و بیش مقصرند اما گاهی فکر میکنم مقصر اصلی در این زندگی من بودم، چون شروع مشکلاتمان با اعتیاد من بود...