/ پسرانم برای دفاع از کشور یکی به جبهه رفت و دونفر دیگر سرباز وطن بودند
/ به قرآن علاقه خاصی داشت و با دوستانش در منزل قرآن را ختم میکردند
/ رضایت من و پدرش برایش حکم شرط اول بود
/ همیشه غبطه میخورد که چرا دوستان و همرزمانم زخمی میشوند؛ اما من نه زخمی و نه شهید میشوم
/ همیشه سعی میکرداز خودگذشتگیهایش پنهانی باشد
/ میگفت اگر روزی مرگم رسید و رفتم، نگران نباشید
سمیه نظری، گروه گزارش:
حاجیه خانم فاطمه داوطلب مادر شهید عبدالرضا خاموشی و مادرخانم شهید غلامحسن داوطلب، زاده شهر مشکان است. او از زمانهای قدیم میگوید؛ زمانی که عبدالرضا و دو برادرش نبودند. زمانی که حاجیهخانم و مرحوم شوهرش در زمینهای کشاورزی خود نیازمند کمک پسرانشان بودند و آنها برای دفاع از کشور و ناموس رفته بودند. عبدالرضا جبهه بود ودو برادر بزرگتر از خودش سرباز وطن بودند.
عصای دست پدر
سرصحبت را که باز میکند، از عبدالرضا میگوید: «وسط تابستان به دنیا آمد، مرداد ۱۳۴۴ خورشیدی. بچه سومم بود. مرحوم پدرش برای همه بچهها شکرگزار خدا بود؛ اما برای پسر بیشتر. میگفت پسر، عصای دست پدر است.
عبدالرضا تحصیلات ابتدایی را در دبستان شهید آیت و دوره راهنمایی را در مدرسه ابوریحان بیرونی مشکان گذراند. درسهایش خوب بود و از همان دوره نوجوانی علاقه خاصی به قرآن داشت؛ به طوری که جلسات دورهای قرآن را با چند نفر از دوستانش برپا کرده بود و هر هفته در منزل یکی از آنها به آموزش و ختم قرآن میپرداخت.»
حاجیهخانم چادر گلدارش را تنگتر میکند و ادامه میدهد: «آن زمان در مشکان دبیرستان نبود و عبدالرضا به دلیل علاقهای که به ادامه تحصیل داشت، بار و بندیلش را بست و راهی نیریز شد. تحصیلات متوسطه را در دبیرستان شهید بهشتی (شعله سابق) نیریز آغاز کرد. عبدالرضا در بسیج اسمش را نوشته بود و در همان دوره، به نگهبانی منزل مرحوم آیتا... حاج سیدمحیالدین فال اسیری(ره) میپرداخت.
سال سوم دبیرستانش تازه شروع شده بود. یک روز پنجشنبه به مشکان آمد و به من و پدرش گفت میخواهم به جبهه بروم. پدرش حرفی نزد؛ اما من مخالفت کردم. گفتم امام خمینی(ره) فرمودهاند «مدرسه سنگر است» تو اول باید دیپلمت را بگیری. گفت همه دوستانم رفتهاند، من هم باید بروم؛ نباید آنها را تنها بگذارم.
رفته بود پیش شهید علیاصغر سرافراز و با گریه و زاری از او خواسته بود که بیا و پدر و مادر من را راضی کن. »
خندهای از سر ذوق
حاجخانم داوطلب ادامه میدهد: «دلم به رفتنش راضی نبود. اما پر و بال زدن و شور اشتیاقش را که دیدم، رضایت دادم. یادم نمیرود؛ خندهای از سر ذوق کرد و گفت: میتوانستم بروم؛ اما رضایت شما و پدرم شرط اولم بود. دوره آموزشی را در نیریز گذراند، بار اولی که رفت به عنوان تکتیرانداز، در گردان کمیل مشغول شد.»
مادر شهید خنده تلخی میکند و میگوید: «هر سری که میآمد یک هفتهای میماند و کتابهایش را برمیداشت و با خود به جبهه میبرد. میدانستم آنجا وقت ندارد درس و مشقش را بخواند و بنویسد؛ اما برای دلخوشی من این کار را میکرد. نزدیک دوسالی جبهه بود. یکماه، دوماه، سهماه جبهه بود و یکهفتهای مرخصی میآمد و میرفت. زمستان سال ١٣٦٢ خیلی سرد بود؛ زمستانی که برف آن آب نمیشد. آن زمستان آخرین باری بود که من عبدالرضا را دیدم؛ همان شبی که فردای آن قرار بود به منطقه برود. انگار به او وحی شده بود که باید خداحافظی کند. با موتورسیکلت از نیریز به مشکان آمد و گفت مادر حلالم کن. یک روز ماند و دوباره راهی شد.»
ایثار پنهان
دار قالیام برپا بود. شرکت، روغن تعاونی آورده بود و رفته بودم سهیمهامان را بگیرم. پدر بچهها هم رفته بود کوه. خدارحمت کند مرحوم حاجمطلب اثنیعشری آمده بود خانه و سراغ من و حاجی را گرفته بود. وقتی فهیمده بود ما بیخبریم، با بچهها دار قالی را جمعکرده بودند. وقتی رسیدم و این ماجرا را دیدم، شصتم خبردار شد که برای عبدالرضا اتفاقی افتاده. دیگر نفهمیدم چه شد. چند روز بعد جنازه پسرم را آوردند و ٥ روز مانده به عید نوروز سال ١٣٦٣ به خاک سپرده شد. بعدها از همرزمانش شنیدم که درعملیات خیبر در جبهه طلائیه همراه با دوستش شهید علی نقیزاده در سنگر به شهادت رسیدند.»
برادر شهید، حاجعباس خاموشی از خاطرات همسنگران شهید میگوید: «دوست صمیمیاش شهیدمحمود راحتی بود. او در بسیاری از عملیاتها زخمی میشد و همیشه عبدالرضا غبطه میخورد که چرا من زخمی و یا شهید نمیشوم. جانباز عباس زینلپور میگفت یک هفته مانده به شهادتش به من گفت من تا امروز هرچه نماز و روزه بوده ادا کردهام؛ ولی باز هم این ٣٥ تومان را بگیر و به خانوادهام بده تا برای احتیاط صرف نماز و روزه قضا کنند. یکی دیگر از همسنگران او میگفت: گاهی نیمه شبها که از خواب بیدار میشدیم، عبدالرضا را میدیدیم که مشغول نظافت اماکن بهداشتی است. همیشه سعی میکرد این قبیل کارهای او در کنار ایثارگریهای دیگرش از دید دوستان پنهان بماند و جز خدا کسی شاهد فداکاری وی نباشد. یا یکی دیگر از دوستانش میگفت: در یکی از مرخصیهایش با هم سر قبر پدربزرگش رفتیم، او همان جا کنار قبر خوابید و گفت همینروزها پیش پدربزرگم میروم. »
بالاخره به خوابم آمد
مادر شهید آرزو دارد پسرش به خوابش بیاید. میگوید: «همیشه آرزوی دیدنش را داشتم. یک بار نذر کردم اگر به خوابم بیاید، دو رکعت نماز بخوانم. شب خواب دیدم پای دیگ حلیم نذری منزل همسایه هستم که خانمی آمد و گفت عبدالرضا با تو کار دارد و گفته میروم مسجد؛ تو هم بیا. همینکه به مسجد رسیدم، دیدم جوانی کنارش نشسته.عبدالرضا تا من را دید بلند شد و گفت: تو مگر قرار نیست نماز امام زمان را بخوانی؟ گفتم بلد نیستم. مهری را برداشت و آیهای روی آن خواند و نماز امام زمان را به من یاد داد. مشغول نماز خواندن شدم که دیدم با همان جوان از مسجد بیرون رفت.»
همان طور که اشک چشمانش جاری شده، میگوید: «یک بار که به مرخصی آمده بود، وصیتنامهاش را نوشت. وقتی خواستم زیر آینه و قرآن ردش کنم، آن را به دستم داد و گفت: این را بخوان. همان لحظه دنیا جلوی چشمانم سیاه شد؛ اما سپردمش دست خدا. هیچوقت دلم نیامد آن را باز کنم. همان طور که چسب زده بود، گذاشتمش جایی که چشمم به آن نخورد. هیچوقت فکر نمیکردم که روزی شهید شود. همیشه چشمانتظارش بودم، تا این که او شهید شد و همیشه میگفت من پیش شما امانت هستم؛ اگر روزی مرگم رسید و رفتم، شما نگران نباشید و همین متن را در صیتنامهاش آورده بود.»
داغ دوباره
مادر شهید غم دیگری هم دارد و میگوید: «داغ عبدالرضا داغ کمی نبود که دامادم غلامحسن داوطلب نیز در همان زمان تصمیم گرفت به جبهه برود. چند وقتی بود ازدواج کرده بودند که راهی جبهههای نبرد شد و دو سال بعد در عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه، زمانی که فرماندهی یکی از دستههای گردان کمیل را عهدهدار بود، در بهمنماه سال ١٣٦٥ به شهادت رسید.»
خانواده شهید از برخورد و احترام مردم به خانواده شهدا راضی هستند. مادر شهید معتقد است هر کسی هر چه بکارد درو میکند. میگوید: « خوب باشی و خوب رفتار کنی، بقیه هم خوب هستند و بالعکس. ما هیچ خواستهای از بنیاد شهید نداریم؛ چرا که آنها هم مسئول اعمال خودشان هستند و وظیفه خود را به خوبی انجام داده و میدهند.»