تعداد بازدید: ۶۶۴
کد خبر: ۹۲۳۸
تاریخ انتشار: ۲۸ دی ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۶ - 2021 17 January

وقتی باز نشسته شدم سعی کردم در خانه بیشتر فعال باشم و تقریباً در تمام امور، از ظرف شستن و آشپزی و لباس شستن دخالت می‌کردم! 


همسرم که از دخالتهای بجا و نابجای من به ستوه آمده بود مرتب غر می‌زد و من را موجودی پیر و بی‌مصرف و غرغروو تصور می‌کرد و آرزو داشت ای کاش بازنشست نشده بودم تا اینقدر در خانه توی دست و پایش نباشم! 


خلاصه از اینکه در بازنشستگی اینقدر بی قرب و ارزش شده بودم احساس حقارت و اضافی بودن می‌کردم!


همسرم همیشه سعی می‌کرد به بهانه‌های مختلف مثل خرید و پرداخت فیشهای  آب و برق و تلفن، من را از خانه بیرون بیندازد تا به قول خودش از خرابکاری‌های من نجات پیدا کند! بچه‌ها هم هر کدامشان گرفتار دانشگاه و درس خودشان بودند و با بازنشسته شدنم خیلی با من وقت نمی‌گذراندند و چون دائم جلوی چشمشان بودم، برایشان یک موجود دم‌دستی و  قابل دسترس تکراری به حساب می‌آمدم! 


یک روز تصمیم گرفتم برای خودم برنامه پیاده‌روی و دور زدن در پارکها و خیابانها را تنظیم کنم تا حداقل  چند ساعتی در روز، جلوی چشم خانواده نباشم بلکه قرب و منزلتی پیدا کنم و کمتر سرکوفت بشنوم!


در یکی از روزهای سرد پاییز که روی صندلی پارک زیر آفتاب لم داده بودم با خانم میانسال و متشخّصی که روی یکی دیگر از صندلیهای پارک نشسته بود آشنا شدم و ماجرای زندگیم را برایش تعریف کردم! آن خانم هم از تنهایی خودش بعد از فوت همسر مرحومش صحبت کرد و از اینکه هیچ وقت در زندگیش بچه‌دار نشده بود غصه داشت!


خلاصه بیشتر وقتها که به پارک می‌رفتم آن خانم محترم را که او هم برای پیاده‌روی و هواخوری به آنجا می‌آمد می‌دیدم و با هم درد دل می‌کردیم! 


یک روز در کمال ناباوری، آن خانم به من پیشنهاد ازدواج داد. بدجوری گیر کرده بودم. پیری و معرکه‌گیری؟ خلاصه بعد از کلی فکر کردن و باخود کلنجار رفتن، با توجه به این که در خانه منزوی شده بودم و اهل خانه به من بی‌توجه بودند و به شدت احساس کمبود محبت می‌کردم، به شرطی که موضوع ازدواجمان محرمانه بماند پیشنهادش را قبول کردم!


هر شب ساعت ٨ به خانه همسر جدیدم می‌رفتم و صبح ساعت ٦ به خانه خودمان بر می‌گشتم و به همسر اول و بچه‌هایم می‌گفتم کار پیدا کرده‌ام و نگهبانی یک شرکت را  پذیرفته ام!!!


خلاصه از آن تاریخ  تاکنون هر صبح که به خانه بر می‌گردم همسر اول برایم سریع صبحانه می‌آورد و به بچه‌ها تذکر می‌دهد که پدرتان خسته است و باید استراحت کند و من راحت تا دو بعد از ظهر می‌خوابم و  ناهارم را با عزت و احترام میل می‌کنم و احترام قبلی خودم را خیلی بیشتر از قبل در خانه و نزد همسر اولم به دست آورده‌ام!


بعد از ظهر هم اگر همسر اولم خریدی یا کاری در بیرون از منزل دارد انجام می‌دهم و ساعت ٨ شب سرکار می‌روم و شام را در یک فضای جدید میل می‌کنم و دوباره روز از نو بازی از نو... !


البته نمی‌دانم چرا دیروز ظهر که از خواب بیدار شدم، موبایلم را دست همسرم دیدم! خدایا خودت ما را نگه دار!!
قربانتان غریب آشنا


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها