وقتی باز نشسته شدم سعی کردم در خانه بیشتر فعال باشم و تقریباً در تمام امور، از ظرف شستن و آشپزی و لباس شستن دخالت میکردم!
همسرم که از دخالتهای بجا و نابجای من به ستوه آمده بود مرتب غر میزد و من را موجودی پیر و بیمصرف و غرغروو تصور میکرد و آرزو داشت ای کاش بازنشست نشده بودم تا اینقدر در خانه توی دست و پایش نباشم!
خلاصه از اینکه در بازنشستگی اینقدر بی قرب و ارزش شده بودم احساس حقارت و اضافی بودن میکردم!
همسرم همیشه سعی میکرد به بهانههای مختلف مثل خرید و پرداخت فیشهای آب و برق و تلفن، من را از خانه بیرون بیندازد تا به قول خودش از خرابکاریهای من نجات پیدا کند! بچهها هم هر کدامشان گرفتار دانشگاه و درس خودشان بودند و با بازنشسته شدنم خیلی با من وقت نمیگذراندند و چون دائم جلوی چشمشان بودم، برایشان یک موجود دمدستی و قابل دسترس تکراری به حساب میآمدم!
یک روز تصمیم گرفتم برای خودم برنامه پیادهروی و دور زدن در پارکها و خیابانها را تنظیم کنم تا حداقل چند ساعتی در روز، جلوی چشم خانواده نباشم بلکه قرب و منزلتی پیدا کنم و کمتر سرکوفت بشنوم!
در یکی از روزهای سرد پاییز که روی صندلی پارک زیر آفتاب لم داده بودم با خانم میانسال و متشخّصی که روی یکی دیگر از صندلیهای پارک نشسته بود آشنا شدم و ماجرای زندگیم را برایش تعریف کردم! آن خانم هم از تنهایی خودش بعد از فوت همسر مرحومش صحبت کرد و از اینکه هیچ وقت در زندگیش بچهدار نشده بود غصه داشت!
خلاصه بیشتر وقتها که به پارک میرفتم آن خانم محترم را که او هم برای پیادهروی و هواخوری به آنجا میآمد میدیدم و با هم درد دل میکردیم!
یک روز در کمال ناباوری، آن خانم به من پیشنهاد ازدواج داد. بدجوری گیر کرده بودم. پیری و معرکهگیری؟ خلاصه بعد از کلی فکر کردن و باخود کلنجار رفتن، با توجه به این که در خانه منزوی شده بودم و اهل خانه به من بیتوجه بودند و به شدت احساس کمبود محبت میکردم، به شرطی که موضوع ازدواجمان محرمانه بماند پیشنهادش را قبول کردم!
هر شب ساعت ٨ به خانه همسر جدیدم میرفتم و صبح ساعت ٦ به خانه خودمان بر میگشتم و به همسر اول و بچههایم میگفتم کار پیدا کردهام و نگهبانی یک شرکت را پذیرفته ام!!!
خلاصه از آن تاریخ تاکنون هر صبح که به خانه بر میگردم همسر اول برایم سریع صبحانه میآورد و به بچهها تذکر میدهد که پدرتان خسته است و باید استراحت کند و من راحت تا دو بعد از ظهر میخوابم و ناهارم را با عزت و احترام میل میکنم و احترام قبلی خودم را خیلی بیشتر از قبل در خانه و نزد همسر اولم به دست آوردهام!
بعد از ظهر هم اگر همسر اولم خریدی یا کاری در بیرون از منزل دارد انجام میدهم و ساعت ٨ شب سرکار میروم و شام را در یک فضای جدید میل میکنم و دوباره روز از نو بازی از نو... !
البته نمیدانم چرا دیروز ظهر که از خواب بیدار شدم، موبایلم را دست همسرم دیدم! خدایا خودت ما را نگه دار!!
قربانتان غریب آشنا