خوراکیها را که گذاشتم روی کابینت، بیبی یکییکی مشغول وارسیشان شد.
- نپه کو روغن؟
- نگرفتم بیبی، ینی هرجا رفتم نداشتن...
بیبی اخمهایش رفت توی هم...
- وووووی دختر، یَی چی میگیه، میه میشه؟ میه قَطه؟ میه جنگه؟
- چی بگم بیبی جون؟ نمیشه حرف بزنی که... نداشتن دیگه، نیس...
بیبی چادرش را انداخت روی سرش...
- کجا بیبی؟
- میرم اینجو سر کوچه اَ مشهاشم یَی شیشِی روغنی بُسونم بیام، میه میشه نواشه؟ ظُر با چیچی ای سیبزمینیا رِ سرخ کنم؟ با پییِی جونِ تو؟
- بیبی جون شما که هر چی بگم باز میری، ولی من الان رفتم، اونم نداشت...
بیبی چپچپ نگاهم کرد...
- پوشو، پوشو گلابی اصلاً با هم بیریم، بینیم دره یا نه...
از جایم بلند شدم و با بیبی راه افتادیم سمت مغازه مش هاشم...
*****
مشهاشم مشغول چیدن بستههای ماکارونی توی قفسه بود... بیبی را که دید، نیشش باز شد و عینک روی چشمانش را جابهجا کرد.
- بیبی جون بفرما، چیزی میخواسی؟
بیبی نگاهش کرد.
- مشهاشم روغن مایع ماخام...
مشهاشم نیش بازشدهاش را بست...
- نداریم بیبی جان، نیس...
بیبی رفت جلوتر...
- میگم روغن مایع ماخام...
مش هاشم دستی به سبیلش کشید..
- شُنفتم بیبی جون، ولی جون شما، میگم نیس، قط شده اصلاً....
بیبی عصایش را برد بالا و گذاشت روی سینه مش هاشم...
- میگم روغن ماخاااااااااام.... میدی یاااااااا....
مش هاشم عقب عقب رفت و کمی بعد سکوت را شکست....
-ووووووی بیبی خوب شد گفتی، داش یادُم میرف، ای پسرو مراد روغنارِ گذوشته اینجو پشت یخچالو... منم خو نه چشام ضعیف شده، اصن ندیدموشون.
یکی از روغنها را برداشت و گذاشت جلوی بیبی...
- بفرما بیبی، ایَم خدمت شما...
از در که آمدیم بیرون بیبی گفت:
- یاد گرفتی گلابی، ایطو بویه حقُته بُسونیه!
گلابتون