تعداد بازدید: ۱۲۳۱
کد خبر: ۹۰۹۳
تاریخ انتشار: ۳۰ آذر ۱۳۹۹ - ۱۰:۰۲ - 2020 20 December
گفتگو با مادر شهید جهانشاه اکبرپور

متولد ١٣١٨ خورشیدی است. یاد و خاطره پسرش جهانشاه هنوز جلو چشمانش است. ریز و کوچک خاطراتش را هنوز از یاد نبرده؛ جوان ورزشکاری که اخلاق و غیرتش زبانزد اهل کوچه و محله‌شان بود. وزنه‌‌برداری که بچه‌های محل را به ورزش و اخلاق نیک دعوت می‌کرد. 

جهانشاه مخالف شاه
حاجیه خانم از لحظه تولد پسرش می‌گوید:‌ «خرداد سال ١٣٤٣ خورشیدی بود که چشمش را به دنیا باز کرد؛ سه روز بعد از عاشورای حسینی. وضع مالی خوبی نداشتیم. پدر بچه‌ها ‌بنایی می‌کرد و روزی ٢٠ تومان می‌گرفت. بعضی وقتها ‌هم باقلا می‌فروخت تا روزگارمان سر شود. زمان شاه بود که به دنیا آمد. اسمش را جهانشاه انتخاب کردم؛ چه می‌دانستم بزرگ شود، مخالف شاه می‌شود و دولت محمدرضا شاه برایش کابوس می‌شود. بچه سومم بود و ٥ پسر دیگر هم داشتم. جهانشاه هم مثل دیگر برادرانش بزرگ می‌شد. هفت سالش بود که به مدرسه  قاضی طباطبایی رفت. درس و نمراتش خیلی خوب بود.با نور چراغ دستی مشقش را می‌نوشت و هر سال با نمراتی بهتر به كلاس بالاتر می‌رفت. می‌دانستم بزرگ شود دکتر می‌شود. دوره راهنمایی‌اش که تمام شد، برای گرفتن مدرک کلاس ١٢، به دبیرستان امام خمینی(ره) رفت. در همین دوران بود كه بیشتر و بهتر با اختلاف طبقاتی و جنایات رژیم شاهنشاهی آشنا شد. شبها با دوستانش به نگهبانی و امنیت کوچه، خیابان و جاده می‌پرداختند. روزها هیزم جمع می‌کردند و شب‌ها در خیابان، سرگردنه استهبان و طرفهای لای‌حنا و... آتش روشن می‌کردند تا غریبه‌ای به شهر وارد نشود. بعضی وقتها نوارهای کاست امام و اعلامیه‌ها را می‌آورد خانه و نیمه‌شبها می‌برد پخش می‌کرد. پدرش او را نصیحت می‌کرد که بنشین به درس و مدرسه‌ات رسیدگی کن و دست از این کارها بردار؛ طرفداران شاه می‌آیند و سرت را زیر آب می‌کنند. اعدامت می‌کنند و... اما جهانشاه گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. او در بسیج ثبت‌نام کرد و جزو بچه‌های هیئت عزاداران امامزادگان شد.»

نخوانده نمره‌ام ٢٠   است
زهرا رضائیان ادامه می‌دهد:‌ «‌یاد ندارم روزی لای کتاب را باز کرده باشد. می‌گفت من نخوانده نمراتم ٢٠ است. من توی دهان معلم نگاه کنم، همه چیز را می‌فهمم. به خاطر همین هم بود که پدرش مخالف جبهه رفتنش بود و می‌گفت: کلاس دوازده‌ات که تمام شد برو. کلاس ١١ بود که به جبهه رفت. زمانی که من خانه نبودم، رفته بود و از دوستانش مقداری پول قرض کرده بود. با همسایه‌مان ابراهیم تاج‌بخش خداحافظی کرده و گفته بود عازم جبهه است.»

دلم به رفتنش راضی نبود
روی مبل جابه‌جا می‌شود و می‌گوید: ‌«دروغ چرا؟! دلم به رفتنش راضی نبود. یادم نمی‌رود دو تا جوجه مرغ در خانه داشتم و رفته بودم سر فلکه مقداری دانه برایشان بخرم. به محض این که پایم به خانه  رسید، همسایه‌مان گفت: جهانشاه رفت جبهه و من برایش آینه و قرآن گرفتم و راهی‌اش کردم. درست ٢٠ روز بعد از عید بود و سال ١٣٦١ تازه شروع شده بود. ٢٠٠ تومان پول در خانه گذاشته بودم برای روز مبادا؛ همان را با خودم برداشتم  و از خانه تا سرفلکه گل دویدم. وقتی به بسیج رسیدم، دیدم همه رزمنده‌ها آماده هستند. در شلوغی، صدا می‌زدم جهانشاه! جهانشاه! که دوان دوان جلو آمد و مثل همیشه من را در آغوش کشید و گفت: زشته؛ به جای جهانشاه من را اکبرپور صدا کن. همین را گفت و از جلو چشمم دور شد. بدجوری دست و پایم را گم کرده بودم؛ انگار کور شده بودم و هرجا چشم می‌انداختم او را نمی‌دیدم. ناگهان در میان جمعیت مرحوم آیت‌ا... سیدمحی‌الدین فال‌اسیری را دیدم. همان طور که پول در دستم بود، رفتم کنارش و از او خواستم روی پول برایم دعایی بخواند. چون خودش را ندیدم، ٢٠٠ تومان را به دوستش دادم که به او بدهد. اتوبوس که حرکت کرد، دیدم وسط آن ایستاده و بچه‌ها را راهنمایی می‌کند که همه روی صندلی بنشینند. آخرش هم خودش نشست. نور خورشید قشنگ افتاده بود توی چشمهای بچه‌‌ام. تا چشمم کار می‌کرد، اتوبوس را نگاه کردم تا محو شد.»

داستان شهادت
 می‌گوید: «اخلاقش حرف نداشت. هر وقت من را ناراحت می‌دید می‌گفت مبادا غصه من را بخوری؛  من درس نخوانده برای تو مقام می‌آورم.‌ من روزی دکتر می‌شوم. دستگاهی داشت که با آن عصرها به کنار چشمه‌ها می‌رفت و حشراتی مثل عقرب و هزارپا می‌گرفت و با آن دستگاه امتحان می‌کرد. می‌گفت می‌خواهم آنها را آزمایش کنم. من که از کارش سر در نمی‌آوردم. تا همین چند سال پیش هم آنها را داشتم؛ اما یکی از آنها توی اسباب‌کشی شکست. وقتی پدرش می‌گفت برو دیپلمت را بگیر و بعد به سربازی برو، می‌گفت: دست روی دست بگذارم که دشمن چادر را از سر ناموس ما  بردارد؟ می‌گفت من تو را از بدبختی‌ها نجات می‌دهم و همین‌طور هم شد؛ من هرچه دارم و ندارم، حتی این وجودم برای جهانشاه است.»


مادر شهید از شهادت جهانشاهش می‌گوید: «سربازی که نرفته بود. از اینجا که رفتند،‌ چند روزی شیراز ماندند و آموزشهای نظامی دیدند. بعد از آن به خرمشهر رفت تا در عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کند. نه مرخصی آمد و نه نامه‌ای برایم نوشت. سر ظهر بود. همراه با صدای الله‌اکبر زنگ خانه‌مان را زدند. اصغر پسر برادرشوهرم بود. دیدم سیاه پوشیده؛ گفتم بد نباشد. گفت تو هم برو سیاه بپوش. دختر خاله عزت جوانمرگ شده. دلم ریخت نکند اتفاقی افتاده باشد،‌ لباس سیاهم را پوشیدم. چندساعتی نگذشته بود که پسر بزرگم آمد. پرسید چرا سیاه پوشیدی؟ گفتم دختر خاله مرده؛ دیدم او هم سیاه پوشیده. پرسیدم کجا بودی؟ ‌گفت برای آباده شهید آورده‌اند؛ باید بروم. پرسید چیزی در خانه داری؟ ممکن است برایمان مهمان بیاید. چادرم را سر کردم که بروم کره بخرم. یکی از همسایه‌ها پرسید جهانشاه زخمی شده؟ همان‌جا آجری برداشتم و محکم به سرم زدم و دیگر نفهمیدم چه شد. زنان همسایه با پنبه سوخته جای زخمم را بستند. وقتی چشم باز کردم، دیدم سر و کله بابای بچه‌ها پر از خاک است؛ آن‌وقت شصتم خبردار شد که چه بلایی سرم آمده.  هنوز دو ماه نشده بود که در عملیات بیت‌المقدس تیر به قلبش خورد و دو سه روز بعد جنازه او را به همراه دوستانش ‌عباس دهقانپور و چند نفر دیگر آوردند. فقط اجازه دادند رویش را ببینم؛‌ چقدر دوست داشتم ببوسمش که نگذاشتند. برایش در خانه خودمان ختم گرفتیم و به دلیل این که خانه‌مان کوچک بود، دعا و مراسم قرآنش را در مسجد امام خمینی گرفتیم. همه آمده بودند؛ حتی دوستان باشگاهی‌اش از تهران.» 

مدال افتخار
آهی از ته دل می‌کشد و می‌گوید: «خدا عزیزش کرده بود و می‌خواست که برود و برنده شود. زنده که بود، چند مقام ورزشی آورد. مدالی از او داشتم که خیلی دوستش داشتم. دادم که برایم بزنند روی جام و آن را گذاشتم در مسجد جامع مهدی. اما نفهمیدم چه کسانی و چرا آن را برداشته‌اند. ناراحت نیستم؛ چون امام زمان بر گردن بچه من مدال انداخت. مدال او مدال افتخار است. چند وقت پیش خانم معانی گفت می‌خواهند یکی از سالن‌های استادیوم را به نام او بزنند؛ اما این کار انجام نشد. عیبی ندارد؛ شهید من زنده است. چه اسمش سردر باشگاه و مدرسه باشد و چه نباشد.»


حاجیه‌زهرا خانم هنوز هم پسرش را می‌بیند. او می‌گوید:‌ «هر وقت یادش می‌کنم و به فکر فرو می‌روم، جلو چشمم ظاهر می‌شود. معمولاً هر جمعه به من سر می‌زند. یکبار به او گفتم: تو که در این خانه نبودی؛ از کجا فهمیدی من اینجا هستم؟ گفت: من همیشه و همه جا با تو هستم. یک بار هم خانم همسایه‌مان خواب دیده بود که قبرش شکافته شد و جهانشاه با جامی از آب بیرون آمد و به مردم عادی آب می‌داد. »


مادر شهید از بنیاد شهید و امور ایثارگران راضی است و می‌گوید: «خدا خیرشان بدهد؛ هر سال سر می‌زنند. اما امسال به دلیل این بیماری ناشناخته نتوانستند بیایند. من که توقعی ندارم؛ هر بار بیایند قدمشان بر روی چشم من جای دارد. مردم زیاد به بچه‌های من می‌گویند که از سهمیه استفاده کنند؛ آخر همه آنها به جبهه و کردستان رفته‌اند. اما آنها می‌گویند ما دنبال سهمیه و مادیات نیستیم.»


زهرا رضائیان به خاطره‌ای اشاره می‌کند و می‌گوید: «روزی قرار بود از طرف بنیاد شهید به منزل بیایند. نمی‌دانم چه شد که به روز بعد موکول شد. آن روز خیلی انتظار کشیدم و همان جا خوابم برد. همان لحظه جهانشاه با سه شاخه گل قرمز،‌ سفید و سبز به خوابم آمد و آن چشم‌انتظاری را از دلم بیرون آورد.»


مادر شهید از وصیت جهانشاه می‌گوید که همیشه سفارش می‌کرد: ««من آدمی هستم مثل همه؛ حقیرتر از آن هستم که بخواهم شما را نصیحت کنم. تنها خواسته‌ام از همه دوستان این است از قیامت بترسید. خدایی کار کنید و از نماز و قرآن غفلت نکنید؛ چرا که مرگ نزدیک است و همه ما به سوی خدا برمی‌گردیم. »


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها