از آنجا که ما آدم خوششانسی هستیم همگی مدعوین با لباسهای شیک، اطو زده، کراواتزده، عطر و ادوکلن زده در سر ساعت معین در سر خیابان کوچه عروس خانم جمع شدند ... بعضیها بچههایشان را هم آورده بودند که جمعیتی نزدیک به پانصد نفر بودند که ماشاءالله به این قوم و خویش و یک لحظه در نظرم آمد که اگر من مُردم باید به همه این جمعیت شام، نهار و صبحانه بدهم و در مسجد چند تا بستنی، کیک، موز و ساندیس بخرم تا مراسم آبرومندانه برگزار شود.
همه بعد از اعلام پدربزرگم که لیدر گروه بود و با بلندگو دستورات را اعلام میکرد حرکت میکردند. همینکه گفت: «از جلو نظام ... به چپچپ ... به راست راست ... فامیل حرکت» همگی به داخل کوچه عروس خانم وارد شده تا خود را برای برگزاری مراسم بَلهبرون مهیا کنند.
نیمههای کوچه که رسیدیم دیدیم که صدای صوت قرآن به گوش میرسد و من که جلو گردان فامیل در حرکت بودم لحظهای ایستادم و دیدم پدربزرگ عروس خانم از بلندگو اعلام کرد: «با عرض معذرت به علت فوت مادربزرگ عروس خانم از برگزاری مراسم بَله برون معذوریم»!
ما را میگویید سر جایمان خشک شدیم و به لکنت زبان افتادیم که «خدا! حالو ای موقع؟ حالو وقتشه؟ حالو ما که اومدیم؟ بنده خدا خدابیامرز وقت دیگری پیدا نکرده بود برای مُردن؟» که پدربزرگم به من رسید و چون دید حال من خراب است گفت: «غصه نخور. خدا کریمه و چاره سازه و زن سازه»
جلوتر که رفتیم دیدیم صدای بلندگو از ساختمان بغل آپارتمان عروس خانم میآید و مثل اینکه آنها هم مراسم بَله برون داشتهاند و گردان ما را با یک گردان دیگر اشتباه گرفته بودند !!
علیاصغر آزادگان