مرد میگوید چهل و هشت ساله است اما خیلی بیشتر از اینها به نظر میرسد... به قول خودش درد و رنج نداری و بدتر از همه اینها اعتیاد، او را به این روز انداخته است.
برای گرفتن دارو به مطب دکتر علیزاده آمده. به مصاحبه دعوتش میکنم. با کمال میل میپذیرد و شروع میکند به حرف زدن:
از همان بچگی کار کردم و زحمت کشیدم. ابتدایی را هنوز درست و حسابی تمام نکرده بودم که قید درس و مدرسه را زدم. نه من دوست داشتم بروم و نه پدرم پول اضافی برای خرج مدرسه داشت. سربازیام که تمام شد، مادرم به این فکر افتاد که دستم را جایی بند کند. میگفت اگر دختری را پابندت کنم، سرگرم زندگی میشوی و دور دوستان اَلوات و اهل خلاف را خط میکشی. بیست و دو سه سال بیشتر نداشتم که مهری زنم شد. زندگیامان را نه باعشق، اما با دلِ خوش شروع کردیم. یکی دو ماه بعد با هزار قرض و قوله و وام، مغازهای باز کردم و کار و کاسبیام را راه انداختم.
روزگار میچرخید و تازه داشت کارم روی غلطک میافتاد که دوسه تا دوست ناباب دور و برم را گرفتند.
آن روز برای تفریح به کوه رفته بودیم که مواد را تعارفم کردند. بیست و هفت هشت ساله بودم آن موقع. گفتم نه، اما اصرار کردند که بکش وبالاخره تسلیم شدم. حال عجیبی داشت مصرفِ اولین بار. بعد از آن، مواد جزء تفریحات ثابتم شد. با دوستانم که بیرون میرفتم بدون تعارف مینشستم پای بساط و شروع میکردم به کشیدن. خب بار اول و دوم، مواد مجانی بود اما جلسه سوم چهارم، با رفتار و طعنه دوستانم فهمیدم باید فکر کار خودم را بکنم و موادم را جور کنم...
از آن روز به بعد خودم راه خانه مواد فروش را یاد گرفتم. یکی دو بار اول خرید مواد برایم سخت بود اما کمکم آن هم عادی شد...
به چهار ماه نکشید که مهری از اعتیادم باخبر شد. بچه دوم را باردار بود که پاپیچم شد و من هم اعتراف کردم که مواد مصرف میکنم. غوغایی به پا کرد و دروغ چرا، من به جای اینکه آرامش کنم شروع کردم به کتکزدنش... آن روز شروع دعواهای من و مهری بود، دعواهایی که انگار تمامی نداشت...
فهمیدنِ مهری هرچند با غرغر همراه بود اما کار مرا راحت کرد. حالا مجبور نبودم برای مصرف مواد در سرما و گرما به خانه این و آن پناه ببرم... مینشستم گوشه خانه و پیکنیک را میگذاشتم جلویم و شروع میکردم به کشیدن...گفتم بار اول نه، بار دوم نه، رفته رفته برای مهری عادی میشود اما نشد...
هربار شروع میکردم به مصرف مواد، آنقدر میرفت و میآمد و غر میزد تا کار به کتککاری میکشید. نه او کوتاه میآمد و نه من میتوانستم قید مواد را بزنم. یکی دو بار سعی کردم ترک کنم اما به یکی دو ساعت نرسیده، همین که بدندردم شروع میشد و آب دماغم راه میافتاد، فوری میرفتم سمت مواد... درآمدم خوب بود اما خب این مسلم است که یک آدم معتاد نمیتواند مثل یک آدم عادی کار کند. از آن طرف بخش زیادی از درآمدم صرف مواد میشد... وضعیتمان با همه بدی و خوبی همینطور پیش میرفت تا اینکه در یکی از شبهای زمستان مغازهام آتش گرفت. این آتش فقط مغازه را نسوزاند که همه زندگی مرا سوزاند...
خودم هم نفهمیدم مشکل از اتصال برق بود، از چه بود که هرچه داشتم و نداشتم دود شد و به هوا رفت...
بعد از آن دیگر زندگیام روی خوش به خود ندید. مثل دیوانهها شده بودم و اعصاب برایم نمانده بود. مصرف موادم بیشتر از پیش شده بود و با تهمانده حسابی که داشتم فقط مواد میخریدم و دود میکردم و دود میکردم.
از آن طرف رفتار مهری بدتر از قبل شده بود. نقزدنها و متلکهایش تبدیل به فحش شده بود و این بحثها، در آخر با کتککاری من و ناله و نفرینهای مهری تمام میشد. این برنامه روزانه زندگی ما شده بود...
دیگر نه انگیزهای برای زندگی داشتم و نه پولی که با آن مغازه را باز کنم. یک وقت مهری دیگر طاقت نیاورد و وسایلش را جمع کرد و رفت... حتی بچهها را با خودش نبرد... گفت خسته شدهام و میخواهم زندگی جدیدی را شروع کنم. خیلی طول نکشید که خبر ازدواج دوبارهاش را شنیدم و حالم بدتر از قبل شد...
آن روزها وضع مالیام خیلی بد شده بود و به هر دری میزدم تا موادم را جور کنم. از بچهها خجالت میکشیدم. از اینکه تمام زندگیام دود شده بود و با اینکه به سن پیری نرسیده بودم، همه موهایم داشت سفید میشد...
پسرم پشت لبش سبز شده بود و دخترم داشت به سن ازدواج میرسید. مهری نبود اما صدای اعتراض دختر و پسرم مرا به یاد مهری میانداخت. ترسیدم... یکباره ترس برم داشت که اگر پسرم جا پای من بگذارد چه میشود یا دخترم با کسی ازدواج کند که شبیه پدرش باشد... به یاد مهری و چمدان بستهاش افتادم... اگر بچهها ترکم میکردند نابود میشدم. بعد از این همه سال باید تصمیمم را میگرفتم... با چند نفر مشورت کردم و بالاخره به مطب دکتر علیزاده آمدم... سخت بود اما شد... الان چند سالی میشود که دور مواد را خط کشیدهام...