بیبی گفت:
- آخی، آخی...
- چی شده بیبی؟
- آخی، واااااااااای، وااااااااای...
- چی شده میگم بیبی؟
- وااااااااااااااااااای، اَی داد بیداد...
- ای بابا، میگین چی شده بیبی یا نه؟
- مرضضضض، نیذَری آدم یَی دقِی تو حال خودُش باشه...
- خو میگم چی شده بیبی؟
- هیچی، ماخاسی چیطو بشه؟ چراغعلیام مُرد...
- چراغعلی کیه بیبی؟
- چراغعلی دیه، پسرعمهام. هو که سیرجون بود.
- جدی بیبی؟ آخی، همون پیرمرد قدبلنده چش رنگیه؟
- ها ننه، خدا رَمتُش کنه، ای یَی وختی خاسگار من بود...
- جدی بیبی؟ پس چرا بهش جواب ندادین؟
- خو من دلوم با آغات بود...
من خو خیلی وخته ندیدمُش ولی شیش تا بچه دره که میگن مث پروانه دورُش میگردن.
- جدی میگی بیبی؟
- ها نپه شوخی میکنم دختر؟ مردم بچه درن مام بچه داریم ...
- بیبی جون شمام اینقد ناشکری نکنین دیگه، بچههاتون که خوبن. احترامتونو میذارن، بهتون سر میزنن.
- ها، اگه تو تَریفوشون بکنی.
*****
فردای آن روز نشستم کنار بیبی...
- شما نرفتی بیبی؟
- کجا؟
- سیرجون دیگه. برا تشییع جنازه.
- خودوشون خو زنگ زدن گفتن کسی تو ای کرونا نیا ولی من گفتم بچا خاسن برن، خبرُم بدن.
فردا شد و باز خبری از رفتن بیبی نشد...
- نرفتی بیبی انگار...
- نیفمم انگا هنو خبری از تشییع جنازه نی...
*****
بیبی توی آفتاب نشسته بود که آمدم توی خانه...
- اِ بیبی شما که هنو خونهای. گفتم امروز رفتین تشییع جنازه دیگه. سه چار روز شد...
- وووووووی سر خودُته بخوری تو، اصن چکار من دری؟چیچی زیر سرُته که مِخی منه دَک کنی؟ ها؟
- نه بیبی، چه حرفیه؟ فقط پرسیدم.
*******
روز پنجم که شد بیبی خودش طاقت نیاورد، گوشی تلفن را گرفت دستش و تلفن زدن به این خانه و آن خانه تا ته و توی قضیه را دربیاورد... تلفن را که قطع کرد، کنجکاویام گل کرد...
- چی شد بیبی جون؟ بالاخره چراغعلی خاک رف؟
- تا جون تو درشه!
- وا بیبی جون! خو چرا جون من درشه؟
- از بس فضول مردمی!
چیزی نگفتم که دوباره خودش طاقت نیاورد...
- ولی یَی چی بگم ننه؟ خاک تو سرشون، یَی چی شُنُفتم باورُم نیشه.
- چی بیبی؟
- میگن بدبخت پیرمرد چار پنج روزه تو سردخونه بیمارستانه، بچاش نیرن تصفیه کنن که خاکُش کنن، ای مینازه گردن او. او مینازه گردن او...
- منظورتون تسویه اس بیبی؟
- آخه اَ اینام میگن بچه؟
- بعله بیبی، شما رو بگو که قدر بچه هاتو نمیدونی، هی میگی بچههای مردم...
- خیل خو حالا تواَم، حالا مُردم خوب و بدیشون معلوم میشه!
گلابتون