فاطمه زردشتی نیریزی، نیریزان فارس:
فرزند بزرگ خانواده بود و با این که شیطنتهای خاص خودش را داشت، همه به سرَش قسم میخوردند. ١٨ سال بیشتر نداشت که عازم جبهه شد...
اسماعیل نظرزاده در ١٩ سالگی شربت شهادت را نوشید و به خیلِ رفقایش پیوست...
در نشستی که با مادر، خواهر و خالهاش داشتیم، مادرش صدیقه صمدی چنین گفت:
پدرش راضی نبود اسماعیل به جبهه برود...
خانهدار هستم و ٧٥ سال از خدا عمر گرفتهام. ٥ پسر داشتم و سه دختر که اسماعیل شهید شد و رسول در تصادف فوت کرد.
اسماعیل در سال ١٣٤٢ به دنیا آمد. پدرش، محمدآقا راننده جاده بود و راستش را بخواهید، اصلاً به رفتن اسماعیل رضایت نداشت. بیش از حد به اسماعیل وابسته بود و برایش سخت بود حتی برای یک لحظه از اسماعیل جدا باشد. یادم هست موقع رفتن اسماعیل حتی تا شیراز هم به دنبالش رفت؛ اما نتوانست او را برگرداند.
سه مرتبه به جبهه رفت. سه تا چهل روز و در عملیاتهای فتحالمبین، بستان و رمضان شرکت کرد و در عملیات رمضان به شهادت رسید.
شیطنتهای خاص خودش را داشت
خاله اسماعیل، نرگس صمدی که به گفته خودش تنها سه سال از شهید بزرگتر بوده و رابطه بسیار نزدیکی با او داشته، میگوید:
با این که در آن سن و سال بسیار متعصب بود، اما شیطنتهای خاص خودش را داشت. در دوران انقلاب با چند نفر از دوستانش پشت درِ خانه یکی از طرفداران شاه یک تابوت گذاشته بودند.
گم شدن در صحرا...
چند لحظه مکث میکند و ادامه میدهد:
آن طور که اسماعیل برایم تعریف میکرد، در عملیات اول، در بیابانی گم میشوند که حتی نمیدانستند در ایران هستند یا عراق. بعد از یکی دو روز آنقدر گرسنگی و تشنگی به آنها فشار وارد میکند که روحانیِ جمع، تسبیحش را باز میکند و به هر کدام از رزمندهها یکی از دانههای تسبیحش را میدهد تا به وسیله مکیدن آن، کمی آب در دهانشان جمع شود و به خاطر تشنگی زیاد، شهید نشوند.
میروم تا بهشتیات کنم...
مادر شهید میگوید:
روزی که میخواست به جبهه برود، توی باغ آب بسته بودیم و داشتیم ناهار میخوردیم. اسماعیل وسایلش را جمع کرده بود تا برود. نمیخواستم مانعش شوم؛ اما با این حال گفتم نرو تا زمان سربازیات برسد. اسماعیل اما خندید و گفت میروم تا شهید شوم و به عنوان مادر شهید بهشتیات کنم...
تلفن و موبایل که آن موقع نبود، چند تا نامه برایم فرستاد که زینبوار زندگی کن و اگر شهید شدم و پدرم ناراحت بود، با او درست رفتار کن.
خاطره نماز جمعه...
خاله شهید دوباره رشته کلام را به دست میگیرد...
یک روز قبل از عملیات آخر آمد خانه ما. جمعه بود. گفت خاله مگر نمیخواهی بروی نماز جمعه؟ گفتم نه. گفت خاله این را شنیدهای که اگر سه بار به عمد نماز جمعه نروی، جهنمی میشوی؟ گفتم خاله این را شنیدهام؛ ولی شنیدهام این موضوع برای مردان است. خندید و گفت: از من بود که این موضوع را به شما یادآوری کنم. حالا خودتان میدانید.
ادامه میدهد: همان طور که گفتم، شیطنتهای خاص خودش را داشت. خب بچه بود و سن و سال چندانی هم نداشت. خواهرم، مادر اسماعیل بچه سومش را که به دنیا آورد، من به خانهاشان رفتم تا کمکش کنم. خلاصه کارها که تمام شد، با اسماعیل دعوایمان شد و من با چشم گریان رفتم خانه، که البته بعد هم آمد برای معذرتخواهی و من به خانهاشان برگشتم.
حساسیت روی حجاب...
زهرا نظرزاده خواهر شهید میگوید:
یک روز یکی از خواهرهایم که سن و سال چندانی هم نداشت، بدون روسری رفته بود توی کوچه تا بازی کند. اسماعیل وقتی به خانه آمد و او را با این حالت دید، کلی خواهرم را تنبیه کرد و همان شد که دیگر خواهرم بدون روسری از خانه بیرون نرفت. در کل روی حجاب حساسیت زیادی داشت...
مشهد و خبر شهادتش...
مادرش د ر مورد شهادتش میگوید:
آن روزها هرسال یک ماه رمضان را میرفتیم مشهد. بیست و یکم رمضان سال ٦١ بود که از بلندگوی حرم اعلام کردند خانواده نظرزاده به اطلاعات مراجعه کنند. من آن روز نرفته بودم حرم و در خانه مانده بودم. یادم هست پدر اسماعیل سراسیمه به خانه آمد و گفت از اطلاعات حرم او را خواستهاند و گفتهاند پسرت زخمی شده و باید به نیریز برگردی. خب آن موقع زخمیها را به نیریز نمیآوردند و ما شصتمان خبردار شد که حتماً اسماعیل شهید شده. سوار هواپیما شدیم و خدا میداند با چه حالی اول به کرمان و بعد به نیریز آمدیم. وقتی آمدیم، دیدیم حدسمان درست بوده و پسرم شهید شده است. ترکش آرپیجی خورده بود توی سرش. روز عید فطر بود که به خاک رفت...
ادامه میدهد: خدا برای هیچ مادری نیاورد. خیلی حالم بد بود. مگر میشود مادری بچهاش شهید شود و ناراحت نشود؟ سعی میکردم جلوی بچهها گریه نکنم؛ اما هر گوشه خلوتی که پیدا میکردم، چشمهایم تَر میشد.
پدرم با اسماعیل حرف میزد...
خواهر شهید میگوید: پدرم اسماعیل را خیلی دوست داشت و انگار با هم عاشق و معشوق بودند. بعد از رفتن اسماعیل، خیلی اذیت شد. سه چهار سال پیش بود که عمرش را داد به شما.
به عکس بزرگ اسماعیل در گوشه هال اشاره میکند...
این دو سال آخر عمرش که خورده بود زمین و نمیتوانست حرکت کند، تختش را گذاشته بود روبروی عکس اسماعیل و مدام با او حرف میزد.
خاله اسماعیل ادامه میدهد: خدا رحمت کند پیرمرد را. خیلی بااحساس و عاطفی بود. اسماعیل که شهید شد، عجیب و غریب ناراحت بود و بیتابی میکرد. شال مشکی رنگی انداخته بود دورِ گردنش و هایهای گریه میکرد...
پسرمان را برای خدا دادهایم...
مادر اسماعیل در مورد برخورد مردم با او به عنوان مادر شهید میگوید: مردم که خیلی احترام میگذارند؛ اما خب گاهی حرفهایی میزنند که دل آدم به درد میآید. همین ماه رمضان یک نفر آمد، در چشمهایم زل زد و گفت: میگویند در این ماه رمضان همه چیز به شما دادهاند؛ در حالی که اصلاً این طور نبود. شاید باورتان نشود، اما دو سال است که حتی از بنیادشهید به ما سرکشی نکردهاند... البته ما پسرمان را برای خدا دادیم و هیچ منتی هم نداریم.
ما رفتیم تا راه کربلا باز شود...
مادر اسماعیل اشارهای هم به وصیتنامه شهید میکند: وصیتنامه مفصلی نوشته بود. از من خواسته بود صبور باشم. برای پدرش هم نوشته بود فکر کن اسماعیلی هستم که ابراهیم او را در راه خدا قربانی کرده است. به حجاب خواهرانش زیاد تأکید کرده بود. نوشته بود ما رفتیم تا راه کربلا باز شود...