تعداد بازدید: ۸۲۶
کد خبر: ۸۶۹۷
تاریخ انتشار: ۰۶ مهر ۱۳۹۹ - ۱۳:۰۱ - 2020 27 September
گفتگو با یک معتاد رو به بهبودی
نمی‌دانم چرا نتوانستم بگویم نه! شاید به خاطر این بود که می‌خواستم جلوی بقیه کم نیاورم.

به نظر من سختیِ مصرف موادمخدر همان بار اول است. یعنی اگر می‌خواهی «نه» بگویی، باید همان اول باشد. 

آن روز وقتی مثل همیشه با پدرم دعوایم شد، از خانه زدم بیرون و به خودم که آمدم، در محفل دوستان و پای بساط بودم... 

مصرف مواد به گونه‌ای است که اول کمش زیاد است و بعد زیادش کم. اول می‌کشی که کیف شوی، بعد فقط می‌کشی که یک آدم عادی باشی و بتوانی کار کنی...

کمتر به خانه سر می‌زدم و وقتی می‌رفتم خجالت می‌کشیدم به چشمان مادرم نگاه کنم

یک‌طورهایی دیگر مواد مرا ارضا نمی‌کرد. فقط می‌کشیدم که خمار نباشم. 

 

فاطمه زردشتی نی‌ریزی / نی‌ریزان فارس
دل خوشی ندارد از پدرش. از همان اول گفتگو، از بداخلاقی‌های پدرش شروع می‌کند. از اینکه اگر او کمی با فرزندانش مهربان‌تر بود، شاید او در دام اعتیاد گرفتار نمی‌شد...


روی یکی از صندلی‌های آبی‌رنگ مطب دکتر علیزاده می‌نشیند، جایی که با توجه به وضعیت کرونا تمام پروتکل‌های بهداشتی در آن رعایت شده‌ و کارکنان آنجا مثل همیشه با روی باز پذیرای من هستند...


مرد ٣٤ ساله است و تا فوق‌دیپلم درس خوانده. خودش داستان زندگی‌اش را اینگونه تعریف می‌کند:
از همان بچگی آدم پرحرف و شلوغی نبودم. سرم توی لاک خودم بود و با کسی کاری نداشتم. رابطه خوبی با پدرم نداشتم؛ نه من، که برادر کوچکتر و خواهرم هم همین‌طور. کلاً پدرم آدم خوش‌اخلاقی نبود. تا جیک‌مان در می‌آمد، ما را زیر مشت و لگد می‌گرفت و ناسزا می‌گفت. به همه چیزمان گیر می‌داد. هرچه شما فکرش را بکنید، از لباس پوشیدنمان تا غذاخوردن و بیرون رفتن و رفت و آمد با دوستان...


نمی‌دانم، شاید هم حق داشت. به قول خودش سن و سال چندانی نداشت که زنش داده بودند و تا آمده بود خودش را جمع کند سه چارتا بچه قد و نیم‌قد، دور و برش را گرفته بود. شاکی بود از اینکه هیچوقت جوانی نکرده و یک‌طورهایی انگار ما مزاحمش بودیم. خلاصه اینکه رفتار خوبی با ما نداشت و همیشه کتک بود و کتک...


از همان دوران دبیرستان سیگار دست گرفتم. یکی از بچه‌ها تعارف کرد و نه نگفتم. بدم نیامد، همین شد که ادامه دادم. گهگاهی دور از چشم خانواده نخی می‌خریدم و گوشه حیاط مدرسه آن را دود می‌کردم...


دوران دبیرستان که تمام شد، رفتم خدمت. اواخر دوره بود که با تعارف یکی از همخدمتی‌ها مواد را شروع کردم. شیرازی بود و کلی ادعای رفاقت داشت. نمی‌دانم چرا نتوانستم بگویم نه! شاید به خاطر این بود که می‌خواستم جلوی بقیه کم نیاورم. شاید هم می‌خواستم به قول بچه‌ها حالم بهتر شود و خاطرات تلخ گذشته را از یاد ببرم. با حشیش شروع کردم. احساس عجیبی داشتم. سبک شده بودم و حس می‌کردم روی ابرها راه می‌روم... به نظر من سختیِ مصرف موادمخدر همان بار اول است. یعنی اگر می‌خواهی «نه» بگویی، باید همان اول باشد. بعد همه چیز راحت می‌شود، بار دوم و سوم راحت‌تر می‌نشینی پای مواد، با استرس و عذاب‌وجدان کمتر... 


دوران سربازی‌ام که تمام شد، تریاکی شده بودم. خیلی طول نکشید که مادرم موضوع را فهیمد. از همان اول هم به من شک کرده بود. حق هم داشت. زود می‌رفتم و دیر می‌آمدم خانه. لباس‌هایم مدام بو می‌داد. از همه بدتر اما روزی بود که آن مواد لعنتی را در جیبم پیدا کرد... هیچوقت یادم نمی‌رود. بیچاره شوکه شده بود. خیلی حالش خراب شد. شروع کرد به گریه‌کردن و توی سر و سینه‌اش کوبیدن... هر کار می‌کردم آرام نمی‌شد، آنقدر حالش بد بود که فشارش افتاد و کارش به بیمارستان کشید. همانجا توی بیمارستان به خودم قول دادم مواد را ترک کنم. برای چند روز از خانه بیرون نرفتم و در خانه ماندم. بدنم درد داشت. اعصاب نداشتم و مدام جر و دعوا راه می‌انداختم.‌ با کوچکترین صدایی به هم می‌ریختم و اصلاً دست خودم نبود. مدام عرق می‌کردم. هی گرمم می‌شد؛ سردم می‌شد. کار به جایی رسید که حتی خودزنی کردم و اگر به بیمارستان نرسیده بودم، شاید همان روز تمام کرده بودم. از آن طرف نمی‌خواستم به سمت مواد بروم و از آن طرف، دلم لک زده بود برای مواد و محفل‌کردن با دوستان، اما روی تصمیم خودم ماندم؛ تصمیمی که یکی دو ماه بیشتر طول نکشید... 


وقتی صدای پدرم در خانه بالا می‌رفت، من بیشتر برای مصرف مواد وسوسه می‌شدم. البته از حق نگذریم خودم هم بی‌میل نبودم. برای مصرف مجدد مواد، دنبال بهانه می‌گشتم تا اینکه یکی از دعواهای هر روزه پدرم این بهانه را به دستم داد. آن روز وقتی مثل همیشه با پدرم دعوایم شد، از خانه زدم بیرون و به خودم که آمدم، در محفل دوستان و پای بساط بودم... 


خلاصه بعد از یکی دو ماه، دوباره شروع کردم به مصرف مواد... اوایل مصرفم کم بود اما بعد رفته رفته زیاد شد... مصرف مواد به گونه‌ای است که اول کمش زیاد است و بعد زیادش کم. اول می‌کشی که کیف شوی، بعد فقط می‌کشی که یک آدم عادی باشی و بتوانی کار کنی...


مصرف زیاد، داشت مرا از قیافه می‌ا‌نداخت. هرجا می‌رفتم، دلسوزی و ترحم را توی چشمانشان می‌خواندم... وقتی دوستانم را که سطح پایین‌تری از من داشتند و حالا به آن بالابالاها رسیده بودند، می‌دیدم و خودم را با آنها مقایسه می‌کردم بیشتر حالم از خودم به هم می‌خورد. بدتر از همه گریه‌ها و ضجه‌های مادر بیچاره‌ام بود که تمامی نداشت. هر وقت مرا می‌دید آه می‌کشید و دلش به درد می‌آمد. این را از چشمانش می‌فهمیدم و غمی که توی نگاهش بود...


یک وقتی به خودم آمدم که همه زندگی‌ام شده بود مواد... همان کار نصفه و نیمه‌ام را هم ول کرده بودم و از صبح تا شب توی باغ یکی از دوستان مواد مصرف می‌کردیم... حال خوبی نبود. کمتر به خانه سر می‌زدم و وقتی می‌رفتم خجالت می‌کشیدم به چشمان مادرم نگاه کنم... یک‌طورهایی دیگر مواد مرا ارضا نمی‌کرد. فقط می‌کشیدم که خمار نباشم. هیچ حس خوبی با کشیدن آن به من دست نمی‌داد، همین شد که تصمیم گرفتم ترک کنم...


یکی از دوستان مرا به مطب دکتر علیزاده معرفی کرد و آمدم اینجا. الان خدارا شکر حدود سه سال است که لب به مواد نزده‌ام.


کم و بیش متادون مصرف می‌کنم اما خب تصمیم دارم آن را هم رفته‌رفته کنار بگذارم. 


به خاطر خودم، همسرم، فرزند کوچکم...


زنی که با وجود اینکه گذشته مرا می‌دانست، با من ماند... همان شب خواستگاری بود که همه چیز را برای او تعریف کردم و او هم با وجود گذشته سیاهم مرا پذیرفت... 


امیدوارم دیگر به آن روزها برنگردم...


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها