ماجراهای من و بیبی
سیروس آقا دماغش را پرصدا بالا کشید که بیبی زیر لب گفت:
- اَی دررررررد، زَرمار، خَجِلتم نیکشه....
نگاهش کردم...
- چی میگی بیبی جون؟ یواش، میشنوهها...
بیبی چپ چپ نگاهم کرد...
- میشنُفه، درم میگم که بُشنفه نه...
- ولی اگه بشنوه ناراحت میشه بیبی.
- ناراحت میشه؟ ماخام ناراحت بشه که خوشال نشه...
- ناراحت بشه، خب بلند میشه میره بیبی...
بیبی دوباره نگاهم کرد...
- بره که ور نگرده، ماخام ای رِ اینجا نِگه درم که چیطو بشه؟
دوباره بیبی را دعوت کردم به سکوت...
- بیبی گناه داره، این بیچاره به شما پناه اورده، درسته خونوادهاش به خاطر اعتیادش طردش کردن ولی اومده اینجا تا شما کمکش کنین.
- آخه دختر من چیطو میتونم کمک ای یارو بکنم؟
- خب باید کمک کنین ترک کنه بیبی...
بیبی کمی فکر کرد...
- خیل خو، حالا تا بینم چیطو میشه...
چند دقیقه بعد سیروس روانه حیاط شد و بیبی راه افتاد دنبالش...
ربع ساعتی که گذشت و خبری نشد، رفتم پیاشان... بیبی را دیدم که کنار دیوار دستشویی چمباته زده و سیروس با مشت و لگد به در دستشویی میکوبد...
رفتم کنار بیبی...
- چیکار میکنین بیبی؟ چرا سیروس رو زندان کردین تو دسشویی؟
- ای بویه تا صب اینجو بونه، بلکه ترک کنه.
- آخه بیبی تو دسشویی؟
-نپه کجا؟ تو کاخ نیاورون بوات؟ خو هیجا خوبه دیه...
- بیبی جون باور کنین این بنده خدا اگه تا نیم ساعت دیگه اینجا بمونه نه تنها ترک نمیکنه بلکه خفهام میشه....
- خفه تو بیشی، که من هر کاری میکنم یَی اَنگی توش درمییَری...
- حالا از ما گفتن بود بیبی، شما خود دانید...
چند دقیقهای که گذشت بیبی بالاخره کوتاه آمد و اجازه خروج آقا سیروس از دستشویی را صادر کرد.
*****
صدای خر و پف آقا سیروس که بلند شد بیبی را دیدم که رفت بالای سرش...
رفتم کنار بیبی و او را دیدم که با دستان لرزانش چند بسته قرص گرفته توی مشتش...
- چکار میکنی بیبی؟ اینا چیاَن؟
- قرص خُوو...
- قرص خواب برا چیه؟ میخواین چکار کنین؟ اونم این همه...
- ماخام بیریزم تو لیوان اُوو سیروس...
- ای وای، برا چی آخه بیبی؟
- بلکه چن روز خوو رف. بیدار نواشه دیه دور ای زَرماریام نیره ننه.
قرصها را از توی دستش کشیدم بیرون که گفت:
- هااااااای.... آروم باش! چکار میکنی دختر؟
- بیبی نمیذارم این کار رو بکنین، میدونین با این کار آقاسیروس میره تو کما؟
- تو کمد؟ تو کمد بری چه بره؟ هیجو کپِی مرگُشه میذره دیه...
- کمد نه بیبی، کما! ینی میمیره...
بیبی با تعجب نگاهم کرد...
- ووووی ننه تف تو روم راس میگی؟
- بله بیبی جون پس چی؟
خلاصه به هر ترفندی بود قرصها را از بیبی گرفتم اما...
- صبح با صدای داد و فریادهای آقا سیروس از خواب پریدم... دویدم به سمتش... به تختی که خواب بود طنابپیچ شده بود و حتی نمیتوانست جنب بخورد...
به بیبی نگاه کردم...
- شما این کار رو کردین بیبی؟
- ها!
- چرا آخه بیبی؟ خب باز کنین این بدبخت رو...
- دختر گمونُم تو دسُت با ای سیروس تو یَی کاسِی هه...
- وا این چه حرفیه میزنین بیبی؟ ینی چی؟
- ینی هی تو نیخی بذری من ای رِ ترک بدم، بری چیچیام نیفَمم...
- چه ربطی داره بیبی؟ من که از خدامه، فقط میگم به صورت درست و اصولی باید ترکش بدین...
- دَیم ای لفظ قلم حرف زد... دختر خو مث آدم حرف بزن بوگو بینم چیچی میگی؟
- من میگم چطوره ببرینش کمپ؟
- کمپ دیه کجا هه؟
- کمپ جاییه که معتادا رو برا ترک میبرن بیبی، فقط چیزی که هس فک کنم اونجا یه مقدارهزینه میگیرن.
بیبی دوباره اخمهایش رفت توی هم...
- اسم پولِ نیار که من یَی قِرونم ندرم...
کمی ساکت شد...
- میگی پول میسُنن؟
- تا اونجایی که من میدونم بله بیبی جون...
دوباره رفت توی فکر...
- میگم دختر، خونِی ما جون میده بری کمپ، نه؟!!!
گلابتون
نظر شما