تعداد بازدید: ۲۰۴۵
کد خبر: ۸۶۲۳
تاریخ انتشار: ۲۳ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۰:۲۷ - 2020 13 September
زبونُم لال، زبونُم لال

یک بار مادر بزرگم که همیشه قندش بالای ٣٠٠ است از من پرسید: ننه بیماری قند واگیردار است؟! 


جواب دادم: نه مادربزرگ! مگر دیابت و قند آنفلوآنزا است که واگیر داشته باشد؟! ادامه داد: من به خاطر دیابت هر روز یک ساعت پیاده‌روی می‌کنم! گاهی اوقات برای پیاده‌روی چند پیرزن دیگر هم من را همراهی می‌کنند که مثل من قندشان بالا نبود و سالم بودند! اما جدیداً که آزمایش داده‌اند دکتر قند آنها را بالا اعلام کرده! فکر کنم از من گرفته باشند ننه!


با تعجب گفتم: مادرجان! می‌شود یک کمی برنامه پیاده‌روی‌تان را برایم شرح بدهید؟!


مادربزرگ گفت: عصرها همگی جلوی در خانه ما جمع می‌شویم و تا همه برسند یک چای نبات زنجبیل دور هم می‌خوریم و بعد همگی به سمت دارالرحمه راه می‌افتیم! وقتی می‌رسیم همگی سه دور، دور محوطه دلباز و سرسبز  آن چرخ می‌زنیم و هم اکسیژن‌گیری می‌کنیم و هم فاتحه می‌فرستیم!


گفتم: در دارالرحمه هم چیزی می‌خورید؟! گفت: من همیشه سبد چای و عصرانه‌ام را همراهم می‌برم و برای آنها لقمه درست می‌کنم و با چای شیرین تعارفشان می‌کنم! البته بعضی از آنها دستم را پس می‌زنند و می‌گویند تشنه بودیم و همین الان از دکه پشت دارالرحمه یکی دو تا نوشابه کوکای خنک میل کرده‌ایم و در آخر موقع برگشت از حلوای خرما و حلوای زردی که مردم برای امواتشان خیرات کرده‌اند می‌خوریم!


من که دهانم کش آمده بود پرسیدم:  ببخشید... شما برای چه مشکلی پیاده‌روی می‌کردید؟!


مادربزرگ که از دست سؤالهای من کلافه شده بود گفت: اصلاً ولش کن. بعد رو کرد به مادرم و گفت: چرا پسر کوچولوت داره گریه می‌کنه؟! مادرم گفت: ماسکش سفید است و دوست دارد مثل رضا همکلاسی‌اش ماسک مشکی داشته باشد! مادر بزرگ رو کرد به داداش کوچیکم و گفت: گریه نکن ننه! فردا وسط زنگ ماسکت را با دوستت عوض کن!
قربانتان غریب آشنا


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها