/ نه تنها دلسوز پدر و مادر بود، بلکه هوای همه خواهر و برادرها را داشت
/ با وجودی که سن و سالی نداشت، حس مسئولیتش بیشتر از ما بود
/ از کارهای کشاورزی، دامداری و کارگری گرفته تا شاگردی در مغازهها را انجام میداد
/ لحظه رفتنش، نگاههای نگران پدر و دلشورههای مادرم را یادم نمیرود
/ میگفت تو هم بیا و از نزدیک جبهه را ببین؛ حال و هوای آنجا خیلی معنوی است
/ غلامحسین رفت و وصیتنامهای ننوشت؛ ولی حرفها و نصیحتهایش برای ما مثل وصیت بود
/ ما باید راه شهدا را ادامه دهیم؛ چون آنها رفتند تا ما آزادانه زندگی کنیم
/ ما هدفمان دفاع از انقلاب بوده و الان هم ادامه راه شهدا
نه تنها دلسوز پدر و مادر بود، بلکه هوای همه خواهر و برادرها را داشت. وقتی دید وضعیت مالی پدر خوب نیست، درس و مدرسه را کنار گذاشت و به کمک پدر آمد. از کارهای کشاورزی گرفته تا شاگردی در مغازه. سن و سالش کم بود؛ اما احساس مسئولیتش زیاد. درد نداری پدر و خواستههای خواهر و برادر را درک میکرد و همیشه به دنبال راه حل و چارهای برای این دردها میگشت.
حس مسئولیت
حسین بردباری از برادرشهیدش میگوید: «غلامحسین دو سال از من کوچکتر بود؛ متولد مرداد ١٣٤٣ و فرزند ششم خانواده ١٢ نفره بردباری. منزلمان در خیابان ابوذر، پل خواجه شرف بود. خدا رحمت کند پدرم را؛ شغلش کارگری و کشاورزی بود. سخت بود، اما با همان لقمه نان حلالی که سر سفرهمان میگذاشت، روزمان را شب میکرد. وضعیت مالی خوبی نداشتیم و همه ما از همان بچگی، در همه فصلهای سال و هر زمانی که بیکار میشدیم، در کارها به پدرم کمک میکردیم.
اما قضیه شهید با ما فرق میکرد؛ با وجودی که سن و سالی نداشت، حس مسئولیتش بیشتر از ما بود. نوع رفتارش با خواهر و برادرها، احترامی که به مادر میگذاشت و دلسوزیهایی که در مقابل پدر داشت. دوره ابتدایی را در مدرسه قاضی طباطبایی گذراند. ١١ سالش بود که پدرم عمرش را داد به شما و شهید از همان موقع درس و مدرسه را کنار گذاشت و بار مسئولیت خانواده را به دوش کشید. »
لحظهای سکوت میکند و دوباره رشته کلام را به دست میگیرد: « آن موقع از کارهای کشاورزی، دامداری و کارگری گرفته بود تا شاگردی در مغازهها را انجام میداد. شبها به محض این که بیکار میشد به پایگاه مسجد امام خمینی میرفت و آنجا فعالیتهای انقلابی داشت. البته آن زمان تازه اوایل انقلاب بود و زیاد سر و صدا و تظاهرات و راهپیمایی نبود. حتی اسلحه هم نبود. در خیابان و کوچه پس کوچههای شهر کشیک میدادند. سال ١٣٦٠ باید به سربازی میرفت. رفتنش خیلی برایمان سخت بود. لحظه رفتنش، دلشورههای مادرم را یادم نمیرود. اما سرباز دولت بود و باید برای خدمت راهی میشد. دوره آموزشیاش جهرم بود. تمام که شد، داوطلبانه به جزیزه مینو در آبادان رفت و در عملیات بیتالمقدس برای آزادسازی خرمشهر با رمز علیابنابیطالب شرکت کرد.»
خودش اینجا بود و دلش آنجا
لبخندی گوشه لب برادر شهید مینشیند. نگاهش را به سالهای دور میبرد و ادامه میدهد: «مرخصی خیلی کم میآمد، شاید سه چهار ماهی یکبار. اما هر بار که چشمش به من میافتاد، میگفت تو هم حتماً بیا و از نزدیک جبهه را ببین. حال و هوای آنجا خیلی معنوی است. تا نیایی متوجه نمیشوی. خودش اینجا بود و دلش آنجا. هر وقت که اینجا بود، مرتب از آنجا و حال و هوای بچهها حرف میزد.»
ادامه میدهد: «خیلی دوست داشتم بروم؛ اما مادرم چندان استقبالی نکرد. میگفت این خانه سرپرست ندارد و کسی را میخواهد که خرجی من و خواهرانت را بدهد. هرچند دوست داشتم بروم، اما به خاطر حرف خدابیامرز مادرم منصرف شدم. ولی بازدلم طاقت نیاورد و به خاطر اصرارهای غلامحسین تصمیم گرفتم برای یکبار هم که شده بروم. تا این که در سفر آخری که برای عید نوروز آمده بود، گفتم من هم یکی دو هفته آینده به جبهه میآیم. اما انگار به خودش وحی شده بود؛ چون به من گفت: نیا، ما میخواهیم جابهجا شویم.»
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: «اواخر اردیبهشتماه سال ١٣٦١ بود که از طرف سپاه خبر آوردند سه روز پیش غلامحسین در عملیات بیتالمقدس به شهادت رسیده است. به دلیل تشابه فامیلی جنازه به فسا رفته بود. سوم خرداد، جنازه جوان ١٩ ساله را برای ما آوردند. گریههای مادرم و ضجههای خواهرم از آن روز شروع شد و تا سالهای سال مادرم به یاد پسر شهیدش گریه میکرد. غلامحسین رفت و وصیتنامهای ننوشت؛ ولی حرفها و نصیحتهایش برای ما مثل وصیت بود. مرتب به خواهرانش توصیه میکرد زینبگونه زندگی کنید و از ما میخواست که پیرو راه امام باشیم و رزمندگان را تنها نگذاریم.»
شوق شهادت
حسین بردباری بازنشسته هلالاحمر است. او از همرزمان برادر شهیدش میگوید: «شهید غلامرضا شاهمرادی صمیمیترین دوستش بود. او از طریق بسیج عازم جبهه شد و در عملیات فتحالمبین به شهادت رسید. بعد از شهادت او، شوق غلامحسین برای شهادت چندین برابر شده بود؛ مثل تشنهای که به دنبال آب میدود. همیشه در نامههایش مینوشت که من پیروز میشوم. حسین میرغیاثی هم یکی دیگر از همرزمان او بود که در جبهه زخمی و در اصفهان بستری شد. شهید در یکی از مرخصیهایش به عیادتش رفت و از آن موقع همیشه خدا را شکر میکرد که سالم است و میتواند هم به مادرش و هم به نظام اسلامی خدمت کند؛ اما نگران همرزمانش بود و مرتب به ما تذکر میداد در عملیاتهای جبهه شرکت کنید تا رزمندگان تنها نباشند. بعد از شهادت غلامحسین، وضعیت زندگیمان از لحاظ مالی به سختی میگذشت؛ اما به وصیتش گوش کردیم و سه برادر، علاوه بر کمک به وضعیت مالی و کار و سرپرستی خانواده، در فاصله زمانهای مختلف به جبهه رفتیم.»
راه شهدا
از رفتار و برخورد مردم که میپرسم، میگوید: «مردم خوبند؛ اما به دلیل این که در فشار اقتصادی هستند، ممکن است حرفهایی بزنند. این دلیل خوبی نیست که ما به انقلاب بدبین باشیم. تورم و مشکلات داخلی نباید باعث شود ما پشت رهبر را خالی کنیم، حرفهای بد به انقلاب و نظام بزنیم و دین را زیر پا بگذاریم. ما باید راه شهدا را ادامه دهیم؛ چون آنها رفتند تا ما آزادانه زندگی کنیم. »
برادر شهید بردباری از رفتار مسئولان و بیناد شهید رضایت دارد و میگوید: «هیچ چشمداشتی از بنیاد نداشته و نداریم. تا وقتی مادرم زنده بود، سالی یکی دو بارمیآمدند و سر میزدند؛ اما الان سالها است دیگر کسی به این خانه نیامده است. البته حق هم دارند؛ گرفتاریها زیاد شده و ما هم نباید توقع داشته باشیم. ما هدفمان دفاع از انقلاب بوده و الان هم ادامه راه شهدا. من و سه برادرم نیز به جبهه رفتیم؛ اما هیچوقت پایمان به بنیاد نرسید که بخواهیم سهمیه بگیریم و یا دنبال حق و حقوقی باشیم. ما با هدف به جبهه رفتیم و هدفمان پیروزی بود.»