تعداد بازدید: ۱۱۰۷
کد خبر: ۸۴۰۳
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۸:۰۱ - 2020 02 August

از بچگی این روحیه رقابت داشتن، دیگران را به صفر انگاشتن، گل کاشتن، و همه را رقیب پنداشتن، یقه ما را سفت و محکم گرفته و اصلاً لامصب نه من او را ول می‌کردم و نه او ما را ول می‌کرد!


اصلاً بگیر بگیری بود که آن سرش ناپیدا! همه وقت دعا می‌کردم که کسی در هیچ مسابقه‌ای که من هستم شرکت نکند. چون با رقیب سرسختی باید مبارزه می‌کرد و بنده حتماً حتماً بین سه نفر اول بودم. از خودم تعریف نکنم درصد اول شدن من نسبت به سوم شدن مساوی بود با نسبت دوم شدن من به اول شدن، یا سوم شدن من نسبت آن با دوم شدن مساوی بود با اول شدن، که تا آخر عمر به نظرم باید یک فرضیه نسبیت بیرون بدهم که ثابت کنم هیچ فرقی بین اول شدن و سوم شدن نیست و مهم فقط شرکت کردن در مسابقه و برنده شدن است که نوع آن هم فرق نمی‌کند؛ چه حضوری و غیر حضوری، چه مجازی و غیر مجازی، چه بازی و غیر بازی و یا هر بازی، بجز تیله بازی! که در این مورد من همیشه دستها یم بالا و تسلیم بودم.


اولین مسابقه‌ای که من در آن شرکت کردم مسابقه شیر خوردن با برادر دو قلویم بود که برنده همیشگی من بودم به طوری که الان برادرم با همه لباس تنش، اسکلت کل بدنش، جوراب مشابه پای زنش، عینک روی چشمانش، جرمهای دندانش و با آن همه سبیل پشت لبانش، همگی با هم ٥٠ کیلو نیست ولی تا دلتان بخواهد چربیهای من آنقدر زیاد است که معادل وزن برادرم می‌شود. چند بار هم که رفتم دکتر، دکتر گفت: کمتر بخور خیکی، می‌ترسم منفجر بشوی و عده‌ای را لت و پار نمایی!


در مسابقات مختلفی مثل باد کردن آدامس، جویدن سقز، پاره کردن کاغذ، پریدن از جوی آب، خوردن آب با پارچ، گرفتن پوست سیب زمینی، راه رفتن بدون کفش، چای خوردن بدون قند، و مسابقات گوناگون دیگر جای من بدون شک از اول تا سوم بود.


بعد از دست به قلم شدن و نویسندگی، چاپ مطالبم در روزنامه‌های مختلف همراه با عکس، پخش صوت و تصویر از تلویزیون بدون کراوات، گرفتن صدها آفرین و احسنت در گروه‌های فضای مجازی، شرکت در مصاحبه‌ها، کنفرانس‌ها، جلسات هفتگی، ماهانه، روزانه، شبانه، و چاپ کتاب نفیس و کمیاب خودم، در مسابقات متنوع شرکت نموده و جوایز گوناگونی بردم ولی در وضعیت کرونا مسئله فرق ‌کرد.


اول باید مطالب را می‌نوشتی و ارسال می‌کردی و اگر برنده می‌شدی در برنامه زنده اینستاگرامی‌شرکت و به سؤالات پاسخ می‌دادی و دست آخر جایزه‌ات را که برای شما ارسال می‌کردند، می‌گرفتی.


یک روز صبح ساعت ٥ زنگ خانه به صدا در آمد. ما که سحرخیز هستیم آیفون را برداشتیم و از آنطرف یک نفر گفت: سلام، منزل اسی میرزا بنویس؟ من هم گفتم: سلام، بفرمایید خودم هستم. صدا گفت: لطفاً بیایید پایین و جایزه خود را که از طرف انجمن ادبی «شیلنگ تخته» است تحویل بگیرید. من گفتم: چه می‌گویید؟ راننده گفت: please come here (پلیز کام هی‌یِر)


من هم که شوکه و از این خبر خوشحال شده بودم و در پوست خود نمی‌گنجیدم و می‌دیدم بالاخره نمردیم و زحمات شبانه‌روزی نتیجه داد و یک جایزه ادبی که در خور و شایسته است نصیبم شد، سراسیمه با موهای ژولیده و شورتک پله‌ها را یکی، دو تا کردم و به سرعت پایین رفتم. صدای غِرغِر کامیون راننده و دود اگزوز آن تمام کوچه را برداشته بود.


راننده نگاهی به من کرد و گفت: اسی میرزا بنویس شما هستید؟ گفتم: سلام، بله. گفت: شما نویسنده‌اید؟ گفتم: بله. خنده‌ای کرد و گفت: به قیافه شما نمی‌خورد. گفتم: چرا؟ گفت: من همیشه نویسندگان را یک جور دیگر می‌دیدم؛ قد بلند، سبیل چخماقی، موهای فر، عینک ته استکانی، که شما هیچ کدام از این مشخصات را ندارید! گفتم: مگر نویسندگی به تیپ و قیافه است؟ آدم باید مغزش کار کند. راننده گفت: این کله را که من می‌بینم به نظرم مغزی داخلش نیست که کار کند! من هم گفتم: حالا شما بفرمایید چیکار دارید؟ راننده گفت: از طرف انجمن «شیلنگ تخته» یک کامیون هندوانه جایزه شما است که گفته‌اند به شما تحویل بدهم. با تعجب گفتم: هندوانه؟! راننده گفت: بله! لطفاً زودتر و سریع‌تر بار را خالی کنید که پلیس ما را جریمه می‌کند.


من مات و متحیر گفتم: مطمئن هستید؟ راننده  با پوزخندی گفت: بله، مثل اینکه ما در کله‌امان بر خلاف شما مغز داریم!


پیش خودم گفتم: خدا را شکر! این هم جایزه یک عمر سابقه کار فرهنگی که در این مملکت نصیب ما شد.


با هر زحمتی بود هندوانه‌ها را روی زمین روبروی خانه خالی کردم و الان دارم با بلندگو صدا می‌زنم: هندونه، آی هندونه، مال پای صبحونه‌ست هندونه. زن‌دار، بچه‌دار، پولدار، قرض‌دار، بدو، بدو، نویسنده، شاعر، هنرمند زودی بیا، تموم شد هندونه، آی هندونه، آی هندونه!


علی‌اصغر آزادگان


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها