درِ کوچه را که بستم بیبی گفت:
-کی بود ننه؟
- پسرمش هاشم بود بیبی.
- چکار داشت ننه؟
- هیچی بیبی، سلام رسوند گفت مثل اینکه پنجشنبه شب یه مهمونی تولد خودمونی دارن، گفت به بیبی سلام برسون بگو تشریف بیاره...
بیبی سری تکان داد...
پسر مش هاشم غلط کرد با تو...
نگاهش کردم...
-وا... به من چه بیبی؟ بعدشم مگه چکار کرده؟ یه مهمونی دعوتتون کرده دیگه.
- میگم بیخود کرده... آخه تو ای وضعیت کولینا کدوم آدم عاقلی میا دورهمی میگیره؟ اینا اَ هو اول یَی تختِیشون کم بود...
- بیبی جون خب چرا توهین میکنین؟ حالا میخواین نرین، خب نرین... این حرفا چیه دیگه؟
- معلومه که نیرم، میه مغز خر خوردم؟ حالا فمیدی؟ نیرم! خودوم که نیرم، نیذَرم اونام بیگیرن، شَرِ هرت خو نی، پوی جونِ یَی شَری درمیونه... هیطو سرِ خود هر غلطی دلوشون ماخا میکنن که ایطو روز به روز کولینائیا درن بیشتر میشن نه...
رفت توی اتاق و نشست پای تلفن...
- بیا شمارِی خونی مش هاشم رِ بیگیر گوشی رِ بده دس من...
- بیبی جون ول کن تو رو خدا، خب شما نمیخوای بری نرو... درست نیس این کارا...
- دیه حالا تو مِخی دُرس غلطی رِ یاد من بیدی؟ میگم بیا شمارَشونه بیگیر گوشی رِ بده دسِ من...
چندین بار زنگ زدم اما خدا را شکر کسی جواب نداد...
بیبی اما چند دقیقهای صبر کرد و بلند شد چادرش را انداخت روی سرش...
کجا بیبی؟
-من بویه برم تکلیفُمه با اینا روشن کنم....
ایستادم جلویش...
-بیبی میری یه حرفی میزنی ناراحتی پیش میاد. من نمیذارم بری.
بیبی چشم و ابرویش را کشید توی هم...
- تو کی باشی که بِخِی جلو منه بیگیری؟ میگم برو او سَر...
خلاصه هر کار کردم حریف بیبی نشدم و سرانجام خودم را کشیدم کنار...
*****
بیبی که از درآمد تو، نگاهش کردم...لبخندی روی لبش بود و رضایت توی چشمهایش موج میزد...
- رفتی بیبی؟
- ها...
- چی شد بیبی؟ شیری یا روباه؟
- خر!
- وا بیبی جون این چه حرفیه؟ بلانسبت...
- بلانسبت خو ندره دختره، خر نبودم اقد رو اَ تو نیدادم که دربییِی بری من بیگی روباه!
- بیبی جون این یه مثاله، ولی بازم حق با شماس، من معذرت میخوام. حالا چی شد بیبی؟
- ماخاسی چیطو بشه، رفتم گفتموشون...
- خب اونا چی گفتن بیبی؟
- چیچی میتونُسَّن بگن؟ اول خو یَی کمی فس فس کردن که یَی جشن تولد ده دوازده نفری بیشتر نیس، دیه وختی گفتم میرم همی محله رِ مییَرم رو سروتون هیچی نگفتن...
- ولی بازم به نظر من کار درستی نکردین بیبی... حداقل میتونستین با زبون خوش راضیشون کنین...
- دختر تو دیم نق زدی؟ پوشو یَی چوی دُرس کن دَهَنُم خشک شد...
*****
چای را درست کردم و هنوز استکانها را نگذاشته بودم روی زمین که دوباره زنگ در را زدند...
بیبی چارقدش را مرتب کرد و گفت:
-آخرت بشه، میه اَمون میدن؟ برو بین دیه کی پسِ دره...
- درِ کوچه را که بستم بیبی گفت:
- کی بود ننه؟
- مش موسی بود بیبی...
بیبی تمام قد ایستاد و چارقدش را مرتب کرد...
-ووووی روم سیا، چکار داشت؟ خو بری چه تارُف نکردی بیا تو؟
- عجله داشت بیبی، گفت باید زودتر برم...
دستم را دراز کردم سمت بیبی...
- بفرما بیبی، این کارت عروسی رو داد، گفت کارت عروسی نوید نوَمه، تشریف بیارین...
بیبی لپهایش گل انداخت...
- ننه ماخاسی بیگی قابل باشیم زَمَتوتون میدیم، حالا بری کِی هه؟
- یه سه چار روز دیگه... بعدشم چی شد بیبی؟ ینی شما میخواین تو ای کرونایی برین عروسی؟
- ووووووی ننه یَی حرفی میزنیه، میه میشه تو عالم همسَیه گری نریم؟ حالا خدا کریمه تو ای دوسه روز کولیناَم تموم بشه! میگم حالا به نظرت من چی چی کنم برُم؟؟؟!!!!
گلابتون