بیبی لازانیا را گذاشت توی سفره و گفت:
_ ووووووی چقد فِسفِس میکنی گلابی، گرفتی یا نه؟
گوشی ام را نزدیکتر بردم و گفتم:
_ بیبی یه لحظه صب کنین، فک کنم از این زاویه بهتر باشه...
بیبی پرید و گوشی را از دستم گرفت و همانطور که با دستهای لرزانش روی غذا زوم میکرد گفت:
_ ووووووی، مردشورته ببرن که تو همه کاری هیطو دس پا سنگینی، بری هی تا الان ورِ دل من تکون نخوردی نه! انگا ماخا آپولو هوا کنه، یَی عکسیه، زود بیگیر تا بره دیه...
و سپس با دستهای لرزانش عکسی از غذا گرفت که هیچ چیزش معلوم نبود...
به عکس و سپس به بیبی نگاهی انداختم...
_ این چیه بیبی؟ این که هیچیش معلوم نیس که...
بیبی بادی به غبغب انداخت...
_ خیلیام خوبه ... تا نسرین زودتر نذاشته، عکسو رِ بذا تو ایسِنتا، تا بینه، چَشمُشم کور شه...
_ گوشی را از بیبی گرفتم و گفتم:
_ اولا بیبی جون، ایسنتا نه و اینستا، بعدشم والا به نظر من اینا کار درستی نیس که شما میکنیدا، کلاً من خودم با غذا گذوشتن تو شبکههای مجازی مخالفم بیبی، خیلیا هستن تو این شرایط گرونی، نونم برا خوردن ندارن و ممکنه با دیدن این غذاها کلی آه بکشن...
بیبی چپچپ نگاهم کرد...
_ الان کسی نظر تو رِ خواس گلاب؟
چیزی نگفتم که دوباره گفت:
_ میگم کسی نظر تو رِ خواس؟
_ نه بیبی...
_ نه و سینه ورم، نپه بری چه تو هرکاری دَخالت میکنی؟ هی جو بیشین بری یَی ساعتم که شده دَهنُته بذا رو هم....
*****
وسایل کیک را که گذاشتم روی زمین بیبی گفت:
_ قالب کیک نَسدی؟
_ نع بیبی، گفتم قالب داریم دیگه...
_ او قالبو رِ دو روز پیش با خودوش کیک دُرُس کردیم، میه نگفتم یکی دیه بُسون ای تکراریه...
_ بیبی جون، چه فرقی میکنه؟ قالب، قالبه دیگه، گیر دادینا...
_ گیر ندادم گلابی، مسئله اینجا هه که تو هر کاری دل خودُت ماخا میکنی، انگا نه انگا من درم حرف میزنم، انگا درم گل لغط میکنم...
_ بیبی جون، من بخاطر خودتون که گفتم نخواین پول اضافی خرج کنین این کارو کردم وگرنه برا من خریدنش کاری نداشت که...
بیبی نگاهم کرد...
_ بری تو اِسَدَنُش کاری نداشت؟
_ نه بیبی، میرفتم درِ مغازه میگرفتم دیگه...
_ خو الان برو...
_ الان بیبی؟
_ ها دیه...
_ بیبی جون، الان که سرِ ظهره، گرما تو این کرونایی من کجا برم؟ بذارین عصر میرم حداقل...
_ پَسین؟ پسین خو دیه بویه کیکو پخته باشه، بذاریم ایسنتا...
_ ولی بیبی...
_ ولی و درررررررد... میگم برو دختررررر....
*****
وسایل را که چیدم روی میز به بیبی گفتم:
_ بفرما بیبی جون، اینم خرید امروز... کشمش و مرغ و ژله و گلاب و بقیه چیزا که خواسته بودین، فقط بیبی جون، من خسته شدم از اینکه هی هر روز تو این گرما پاشم برم بیرون خرید کنم بیام...
بیبی اخمی کرد و گفت:
_ واویلا، حالا مارُت نزنه، میری چار تا چی میسونی مییِی دیه، میه دری پاکَن دوبِیْله میکنی؟
چیزی نگفتم و کارت را گذاشتم جلوی بیبی...
_ بفرما بیبی اینم کارت تون...
بیبی کارت را هل داد جلویم...
_ خو دسُت باشه، بری چه میدی دسِ من؟ دیم صب مِخی بیری چی بُسونی بییِی نِه...
_ چطوری بخرم بیبی، الان فقط پونزده تومن تو کارتتونه...
بیبی چشمانش گرد شد...
_ چن؟
_ پونزده تومن بیبی دیگه، پونزده هزار تومن!
_ وووووی اَلو به جونوت بیگیره دختر، سینه ورم بیگیری؟ پولِی توشه چیکار کردی؟
_ ینی چی چکار کردم بیبی؟ خب خرید کردم دیگه، میدونید همین شیش هف تا قلم جنس امروزی چن شده؟ سیصد و هفتاد هزار تومن بیبی، چیا گرونه بیبی، تقصیر من چیه؟
بیبی سری تکان داد...
_ وووووی روم سیا دختر... تازه هفتم برجه، چه خاکی تو سرومون کنیم تا آخر برج؟
_ چی بگم والا بیبی؟
_ خدا ورُت دره که همش تقصیر توئه...
_ وا، به من چه بیبی؟
_ حالا من میگم برو اینا رِ بُسون، تو بری چه میری؟
_چکار کنم بیبی؟ نَرَم که غرغر میکنین!
_ حالا چار تا غرغر و فُشَم شنفتی، طوری خو نی، حالا تا آخر ماه، چه غلطی بکنیم؟
*****
گوشی ام دستم بود که بیبی آمد بالای سرم...
_ گلاااااب...
_ بله بیبی جون؟ خرید دارین؟
_ من غلط بکنم خرید داشتاشم... میگم...
_ جانم بیبی؟
_ یی زنگی بری پری دخترخالت که میگفتی غذا خوب درس میکنه بزن بوگو عکس چییِی که دُرس میکنه رِ برت بفرسه...
_ برا چی بیبی؟ برا اینکه ببینیم و آه بکشیم؟
_ نع... بری که به اسم خودومون بذریم تو ایسِنتا...!!!
گلابتون