از در که آمدم تو بیبی زانوی غم بغل گرفته و گوشهای نشسته بود...
کیفم را گذاشتم گوشهای...
- سلام بیبی...
جوابی نیامد...
- بیبی، سلام کردما...
چیزی نگفت و سرش را انداخت پایین...
رفتم روبرویش ایستادم...
- بیبی...
نگاهم کرد...
- هوم...
- حالت خوبه...
- ها...
- پَ چرا جواب نمیدی بیبی؟
دوباره چیزی نگفت...
نشستم کنارش و شانهاش را تکان دادم...
- بیبی...
- گولِی برنو. هی بیبی، بیبی، بیبی... چه مرگُته خو؟
لبخندی زدم...
- آهان الان شدین همون بیبی همیشگی... کمکم داشتم نگرانتون میشدما، ولی الان با این بد و بیراها فمیدم حالتون خوبه...
دوباره جوابی نیامد...
- بیبی...
- شانهاش را از توی دستم کشید بیرون...
- درم میرم تو اتاق، پشت سرِ من را نفتی بییِی، اصن حال ندرم...
- ولی آخه بیبی...
نگاهم کرد...
- بیشین سرِ جات...
دمِ غروب بود که رفتم درِ اتاق بیبی را زدم...
- بیبی شما هنوز آماده نشدین که...
- بری چیچی؟
- قرار بود از امروز با هم بریم پیادهروی تو جاده آسیاب که خلوته، یادتون رفته؟
- من نییام، برو درَم ببند.
- ای بابا برا چی بیبی؟
- میگم نییام، برو در...
در را بستم و از در زدم بیرون...
*****
موقع ناهار بود که بیبی را صدا زدم...
- بیبی جون پاشو بیا ناهار.
- نیخوام.
- ینی چی بیبی؟
- ینی نیخام، بویه بری توام توضی بدم؟
آن روز ناهار را تنها خوردم...
*****
- دمِ غروب بود که دوباره رفتم کنار بیبی...
- بیبی امروزم نمیاین بریم پیادهروی؟
- نع...
- جدیجدی نمیاین؟
- نع...
- بیبی چیزی شده؟
- نع....
- میخواین با من حرف بزنین؟
- نع...
- میخواین زنگ بزنم عمه بیاد اینجا؟
- نع....
- میخواین براتون امشب همون غذایی رو که دوس دارین درست کنم؟
- نع...
با تعجب نگاهش کردم...
- بیبی حتی نمیخواین به من بد و بیراه بگین؟
- نع.
کم کم داشتم نگرانش میشدم...
- بیبی تورو خدا بگین چی شده؟
بیبی نگاهم کرد...
- هی میگه چته چته چته... دختر من دیه اَ ای زنِگی خسه شدم. اَ صب تا شو بویه قیافِی تورِ تیمل کنم، دوماه دوماه یکی اَ بچام نیان یَی سَریم بزنن بینن مُرده هسم یا زِنه... ای اَ وضِ گیرونی، ای اَ وضِ مملکت... ای اَ کولینا... نَه یَی مسافرتی، نه یَی تفریحی... هیشکه منه نیخا... هیشکه...
دستش را گرفتم...
- این چه حرفیه بیبی جون؟ پس من اینجا چکارهام؟ چرا اومدم پیشتون موندم؟
دستانش را محکم کشید بیرون...
- تواَم اَ اصلُت نی، تو خونِی بُواتم تَویلُت تیگیرن، بری هی اومدی خراب شدی رو سر من...
- ولی بیبی...
- گلاب پوشو برو در حوصله ندرم...
*****
لباسم را پوشیدم و از در زدم بیرون. بین راه مدام به این فکر میکردم که چطور بیبی را به زندگی امیدوار کنم که ناگهان چشمم به پیام بیبی افتاد...
- گلاب ننه، هیطو که گفتم من دیه اَ ای زنِگی سیرم، تو ای مدت تو تو جونُم بودی، بری هی گفتم پیام بدم تو، اگه اذیتُت کردم حلالُم کن...
پیام را که دیدم خشکم زد و دلم آشوب شد... منظور بیبی از این حرفها چه بود؟ او چه تصمیمی داشت؟
دور و برم را نگاه کردم تا بلکه کسی را ببینم و زودتر به خانه برسم اما انگار هیچکس نبود... پاتند کردم...
نفسنفس زنان رسیدم خانه، از پیام بیبی ۲۵ دقیقهای گذشته بود. خداخدا کردم و با دلهره کلید را توی قفل در چرخاندم و ناگهان...
بیبی جلوی آینه ایستاده بود، چارقد سفید پولکدارش را پوشیده بود و لپهایش گل انداخته بود...
کیفم را انداختم گوشه ای...
- بیبی...
- هوم...
- خوبی بی بی؟
- هوم...
- من که مردم و زنده شدم بیبی، این چه پیامی بود فرستادین برا من؟
نگاهم کرد...
- راسُشه بِخی ننه خیلی حالُم بد بود، گفتم من خو دیه نود سالُمه، دیه عمری نیکنم، بیتره زودتری خودُمه خلاص کنم، بری هی ای پیامو رِ دادم تو...
نفس عمیقی کشیدم...
- پس چی شد بیبی؟ شما که الان حالتون خوبه...
- خو ننه هرچی فرک کردم دیدم آدم خوب نیگا کنه، مینه دور و برُش چییِی هه که باخا بخاطِرشون زِنگی کنه... بعدُشم تو چه گنایی کردی که بویه ولو شی...
- آهان پس به خاطر من بوده بیبی، آره؟
- ها ننه، نپه به خاطر کی؟
- خب جسارتاً الان کجا میرین بیبی؟
- پشت پیامی که بری تو دادم، مش موسی زنگ زد گف بیبی مییِی یَی رشتِی دورهمی درس کنی، گفتم چرا که نه....
- ولی بیبی جون...
- ولی و گوله ننه... حواسُم اَ کولینا هه... خدافظ...
نزدیک در که رسید، بوسهای برایم فرستاد...
- گلاب... ننه زنِگی خیلی زیبا هه!!!
گلابتون