تعداد بازدید: ۷۹۲
کد خبر: ۸۳۳۶
تاریخ انتشار: ۲۹ تير ۱۳۹۹ - ۱۰:۳۱ - 2020 19 July
ماجراهای من و بی‌بی

از در که آمدم تو بی‌بی زانوی غم بغل گرفته و گوشه‌ای نشسته بود...


کیفم را گذاشتم گوشه‌ای...


- سلام بی‌بی...


جوابی نیامد...


- بی‌بی، سلام کردما...


چیزی نگفت و سرش را انداخت پایین...


رفتم روبرویش ایستادم...


- بی‌بی...


نگاهم کرد...


- هوم...


- حالت خوبه...


- ها...


- پَ چرا جواب نمیدی بی‌بی؟


دوباره چیزی نگفت...


نشستم کنارش و شانه‌اش را تکان دادم...


- بی‌بی...


- گولِی برنو. هی بی‌بی، بی‌بی، بی‌بی... چه مرگُته خو؟


لبخندی زدم...


- آهان الان شدین همون بی‌بی همیشگی... کم‌کم داشتم نگرانتون میشدما، ولی الان با این بد و بیراها فمیدم حالتون خوبه...
دوباره جوابی نیامد...


- بی‌بی...


- شانه‌اش را از توی دستم کشید بیرون...


- درم میرم تو اتاق، پشت سرِ من را نفتی بییِی، اصن حال ندرم...


- ولی آخه بی‌بی..‌.


نگاهم کرد...


- بیشین سرِ جات...


دمِ غروب بود که رفتم درِ اتاق بی‌بی را زدم...


- بی‌بی شما هنوز آماده نشدین که...


- بری چی‌چی؟


- قرار بود از امروز با هم بریم پیاده‌روی تو جاده آسیاب که خلوته، یادتون رفته؟


- من نی‌یام، برو درَم ببند.


- ای بابا برا چی بی‌بی؟


- میگم نی‌یام، برو در...


در را بستم و از در زدم بیرون...


*****
موقع ناهار بود که بی‌بی را صدا زدم...


- بی‌بی جون پاشو بیا ناهار.


- نیخوام.


- ینی چی بی‌بی؟


- ینی نیخام، بویه بری توام توضی بدم؟


آن روز ناهار را تنها خوردم...


*****
- دمِ غروب بود که دوباره رفتم کنار بی‌بی...


- بی‌بی امروزم نمیاین بریم پیاده‌روی؟


- نع‌...


- جدی‌جدی نمیاین؟


- نع...


- بی‌بی چیزی شده؟


- نع....


- میخواین با من حرف بزنین؟


- نع...


- می‌خواین زنگ بزنم عمه بیاد اینجا؟


- نع....


- می‌خواین براتون امشب همون غذایی رو که دوس دارین درست کنم؟


- نع...


با تعجب نگاهش کردم...


- بی‌بی حتی نمی‌خواین به من بد و بیراه بگین؟


- نع.


کم کم داشتم نگرانش می‌شدم...


- بی‌بی تورو خدا بگین چی شده؟
بی‌بی نگاهم کرد...


- هی میگه چته چته چته... دختر من دیه اَ ای زنِگی خسه شدم. اَ صب تا شو بویه قیافِی تورِ تیمل کنم، دوماه دوماه یکی اَ بچام نیان یَی سَریم بزنن بینن مُرده هسم یا زِنه... ای اَ وضِ گیرونی، ای اَ وضِ مملکت... ای اَ کولینا... نَه یَی مسافرتی، نه یَی تفریحی... هیشکه منه نیخا... هیشکه...


دستش را گرفتم...


- این چه حرفیه بی‌بی جون؟ پس من اینجا چکاره‌ام؟ چرا اومدم پیشتون موندم؟


دستانش را محکم کشید بیرون...


- تواَم اَ اصلُت نی، تو خونِی بُواتم تَویلُت تیگیرن، بری هی اومدی خراب شدی رو سر من...


- ولی بی‌بی...


- گلاب پوشو برو در حوصله ندرم...


*****
لباسم را پوشیدم و از در زدم بیرون. بین راه مدام به این فکر می‌کردم که چطور بی‌بی را به زندگی امیدوار کنم که ناگهان چشمم به پیام بی‌بی افتاد...


- گلاب ننه، هیطو که گفتم من دیه اَ ای زنِگی سیرم، تو ای مدت تو تو جونُم بودی، بری هی گفتم پیام بدم تو، اگه اذیتُت کردم حلالُم کن...


پیام را که دیدم خشکم زد و دلم آشوب شد... منظور بی‌بی از این حرفها چه بود؟ او چه تصمیمی داشت؟


دور و برم را نگاه کردم تا بلکه کسی را ببینم و زودتر به خانه برسم اما انگار هیچکس نبود... پاتند کردم...


نفس‌نفس زنان رسیدم خانه، از پیام بی‌بی ۲۵ دقیقه‌ای گذشته بود. خداخدا کردم و با دلهره کلید را توی قفل در چرخاندم و ناگهان...


بی‌بی جلوی آینه ایستاده بود، چارقد سفید پولکدارش را پوشیده بود و لپهایش گل انداخته بود...


کیفم را انداختم گوشه ای...


- بی‌بی...


- هوم...


- خوبی  ‌بی بی؟


- هوم...

 


- من که مردم و زنده شدم بی‌بی، این چه پیامی بود فرستادین برا من؟
نگاهم کرد...


- راسُشه بِخی ننه خیلی حالُم بد بود، گفتم من خو دیه نود سالُمه، دیه عمری نیکنم، بیتره زودتری خودُمه خلاص کنم، بری هی ای پیامو رِ دادم تو...
نفس عمیقی کشیدم...


- پس چی شد بی‌بی؟ شما که الان حالتون خوبه...


- خو ننه هرچی فرک کردم دیدم آدم خوب نیگا کنه، مینه دور و برُش چییِی هه که باخا بخاطِرشون زِنگی کنه... بعدُشم تو چه گنایی کردی که بویه ولو شی...


- آهان پس به خاطر من بوده بی‌بی، آره؟


- ها ننه، نپه به خاطر کی؟


- خب جسارتاً الان کجا میرین بی‌بی؟


- پشت پیامی که بری تو دادم، مش موسی زنگ زد گف بی‌بی مییِی یَی رشتِی دورهمی درس کنی، گفتم چرا که نه....


- ولی بی‌بی جون...


- ولی و گوله ننه... حواسُم اَ کولینا هه... خدافظ...


نزدیک در که رسید، بوسه‌ای برایم فرستاد...


- گلاب... ننه زنِگی خیلی زیبا هه!!!


گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها