چند روزی بود نَظاره مَیکردم پرویز شاگرد کندَهکاریام در غمی عمیق فرو بَرفته و هر کاری مَیکونم از این حال در نَمیآید.
هر چَه با او سخن مَیگفتم چَه شده؟ چَرا درغم فرو بَرفتهای؟ جیواب نَمیداد. هرچَه قلقلکش مَیکردم فایدَه نداشت. هر چَه جوک و لطیفه از بر داشتم برایش گفتَه کردم؛ اما اثر نکرد.
کمکم داشتم نَگرانش مَیشدم. چون نَظاره مَیکردم یَک جوری چاه را نَظاره مَیکوند که اَنگار دلش مَیخواهد با سر درون آن شیرجَه بَرود. نَدانم چَه در سر داشت. اما بالاخره گفتَه کرد: چَگونه مَیتوانم کَرونا بَگیرم؟
اول فکر بَکردم گفتَه مَیکوند چَگونه مَیتوانم کَرونا نگیرم.
اما دوباره تکرار بَکرد.!
با تعجب بَگفتم: کَرونا بَگیری یا نَگیری؟ همه از کَرونا فرار مَیکونند؛ تو مَیخواهی گرفتَه کونی؟
انگار سفره دلش باز بَشد، بَگفت: منِ جیوان که آرزوی تشکیل خانَواده دارم، چَطور با این نرخ خانَهها برای خودم سرپناهی تهیه کونم؟ چَطور با سکه ٩ مَیلیونی و طلای گرمی ٨٠٠ هَزار تومان زن گرفتَه کونم؟ اصلاً زن هم بَگرفتم، چَطور از پس این نرخهای گَران بر بیایم؟ این است که ناامید بَشدهام. دلم مَیخواهد بَمیرم. اما چَگونه؟ خودکوشی که گناهی بزرگ است؛ بی ذهنم رَسیده که کَرونا بَگیرم. این طَوری دیگر گناهی ندارد. بی جای این که خودم را بَکوشم، ویروس مرا مَیکوشد.
اشکش جاری بَشد و بَگفت: کَرونا کوجایی؟ ای رها کونندَه من از غم و ناامیدی، کوجایی؟ کَرونا بیا در بغَلم...
نجیب