شعری از بچههای انجمن شعر طنز شیراز ابراهیم زهری از این که اشعار انجمن شعر طنز شیراز را برایمان میفرستی مچکریم
گفت بامن سادهای شوریده حال
شاعر بلبل زبانِ خشت مال
توی عمرت شیخ لاغر دیدهای
در کنارش تُنگ و ساغر دیدهای؟
اسقفی دیدی که مهمانی دهد
در کلیسا شمعِ مجّانی دهد
دیدهای خاخام خوش اخلاق و شاد
راهب بودایی بی کبر و باد؟
زاهدی بخشنده و حاتم مرام
کاهنی یکجا خورد شش پرس شام؟
شیخ صنعان پیرمرد مردنی
شد چرا عاشق به یاری ارمنی؟
مولوی گوید که صوفیِ چریک
با خر مهمان بسازد شیش لیک
هند که بیچاره و دارالگداست!
معبدش غرق جواهر با طلاست
گردن کافر چرا باید بُرید
توی حوض مِی چرا باید سُرید!
ای خدای خالق شیطان و جن
نقشها دادی به ایشان روی سن
رفتن ابلیس را پاراف کن
تکمهی نیروی او را آف کن !
ناگهان زد در هوا رعدی شدید
برق از چشم من و یارو پرید
قبل از آنکه من جوابش را دهم
پاسخ حرف حسابش را دهم
چون سؤالش قرمز و پررنگ شد
سائل بیچاره فوراً سنگ شد!
نظر شما