عمه طلعت داشت وسایلش را جمع و جور میکرد که رفتم روبرویش ایستادم...
- عمه جون دارین میرین؟
گره بقچه اش را محکم کرد...
- ها ننه، به قولی اگه بار گرون بودیم و رفتیم، اگه نامهربون بودیم و رفتیم.
نگاهم را از او برنداشتم و گفتم...
- عمه تو رو خدا اگه میشه یه چن روز دیگه بمونین، ما تازه داشتیم بهتون عادت میکردیم...
این را گفتم و هنوز از عمه جواب درستی نشنیده بودم که بیبی صدایم زد...
- گلااااااااب...
- بله بیبی؟
- بیا ننه...
رفتم توی آشپزخانه و قیافه درهم بیبی را که دیدم، لَرزم گرفت...
بیبی از روی صندلی چوبیاش بلند شد و آمد جلویم ایستاد...
- چیچی دَری میگی هیطو بری خودوت حرف مفت میزنی؟
- چی گفتم مگه بیبی؟
- بعدِ چن روز ماخا بره، هی ویسا، ویسا...
- آهان، برا اون میگین بیبی، خب بنده خدا مگه چکار ما داره؟ تازه مام از تنهایی درمیایم...
- امیدوارم تو تَنِی کِرم بزنی! یَی دفِی دیهام بدون اجازه من یَی کاری کردی خودُت میدونی. فمیدی؟
- بله بیبی جون، ببخشید اصلن...
طلعت، خواهر پدربزرگ خدابیامرز و خواهرشوهر بیبی بود و از آنجایی که همه دوستش داشتند، یک طورهایی بیبی چشم دیدنش را نداشت. وقتی شنیدم برای چند روز قرار است بیاید خانه بیبی، واقعاً خوشحال شدم و الان روزی بود که عمه طلعت داشت میرفت...
بیبی همانطور داشت غر میزد که عمه طلعت صدایش بلند شد...
- بلقیس... گلااااب...
بیبی زیر لب غرید...
- دررررررد، خو میه نمیخِی بیری؟
بقچه به دست روبرویمان ایستاد...
- من دیه درم میرم، اگه هَمه ندیدیم، حلالُم کنین...
نزدیکش شدم و او را بوسیدم...
- این چه حرفیه میزنین عمه جون؟ ایشالا دویست سال زنده باشین...
بیبی نگاهی به من انداخت و چشم غرهای رفت...
- خیلی خوش اومدی طلعت، خو دیه برو که گمونُم آجانسَم اومده دمِ در...
عمه طلعت که در را بست، بیبی گفت:
- آخیشششش... راحت شدم.
رفتم کنارش ایستادم...
- بیبی چرا اینطوری میگین؟ آخه اون بدبخت چکار داشت با شما؟ والا تا اونجایی که من یادمه همیشه خوبی شما رو میگفت...
بیبی شروع کرد به گیس کردن موهای حنازده اش و گفت:
- هی دیه، مشکل شما جوونا ایه که فقط ظاهر آدمارِ مینین. اگه میفمیدی ای طلعت جوونیاش چه بلایی بوووود، اگه میفمیدی! میه هی حالا نی؟ حرف بویه حرف طلعت باشه.
- خب بیبی جون، حرف حساب میزنه، همه ازش حرف شنوی دارن...
- خبه، خبه تو دیه نیخوا اَ ای مارزَده طرفداری کنی، هیطو صد تا وکیل وصی دره...
همانطور داشتیم حرف میزدیم، که گوشی تلفن زنگ خورد...
گمانم یک ساعتی طول کشید تا مکالمه بیبی و سوسن خانم تمام شود و در طول این یک ساعت، بیبی یکسره پشت سر عمه طلعت حرف زد و کارهایش را مسخره کرد...
هنوز تلفنش تمام نشده بود که زنگ در را زدند...
ننه ناصر که آمد تو، بیبی گوشی را قطع کرد و گفت:
- خوش اومدی ننِی ناصر، میه من تُنُسم ای چن روز نفس بکشم؟ میفمی خو؟ ای طلعت ورپریده اینجا بود، تو همه کاری ام خو ماخاس دخالت کنه...
گوشی ام را برداشتم و رفتم توی اتاق کناری... ترجیح دادم بقیه حرفهای بیبی را نشنوم...
خلاصه آن چند روز بیبی تا جایی که میتوانست پشت سر عمه طلعت حرف زد و از خجالتش درآمد...
*****
خبردرگذشت عمه طلعت را که توی گوشی دیدم، کُرک و پرم ریخت. پیر بود ولی بنده خدا آنقدر سرحال و قبراق بود که مرگش واقعاً دور از انتظار به نظر میرسید...
خبر را که به بیبی دادم، برای چند لحظه وا رفت و بعد خودش را جمع و جور کرد...
- ووووی؟ راس میگی ننه؟ راس راسکی طلعت مُرد؟
- بله بیبی، انگار سکته کرده بنده خدا...
- آخییییی، حیف، حیفِ طلعت بود به ای زودی بره، جوون مرگ شد بدبخت!
- بیبی حالتون خوبه؟ شما نبودی همیشه میگفتی طلعت ننه من حساب میشه، معلوم نی کی میخوا بمیره؟
- من؟ من میگفتم؟ تف تو روت بیا دختر. حالا هی طو جلو بقیه بوگو که بگن آی راس میگی!
- ینی دروغ میگم بیبی؟
- ها نپه چی چی دختر؟ مرده شور او شَکلُته بزنن، من همیشه غیر خوبی چی چی در مورد طلعت گفتم، ها؟
همانطور داشت به جانم غر میزد که تلفن زنگ خورد...
بیبی گوشی را برداشت...
- الوووو، سوسن تویی؟
زد زیر گریه...
- ها!!! میگن طلعتم مُرده، زنگ زدی تسلیت عرض کنی؟ شالا زِنّه باشی... سلامت باشی... ها، بدبخت خیلی حیفُش بود، شیرزنی بود بری خودُش...
گلابتون