بیبی دستش را از زیر چانهاش برداشت و گفت:
- وووووی پُکیدم تو خونه، حوصلَم سر شده، توام خو چار کَلوم حرف نیزنی...
سرم را از توی گوشی آوردم بیرون...
- چی بگم بیبی جون؟
- من چه میفَمم چیچی بیگی، یَی حرفی، تَریفی، دردِدلی، ناله ای، فُشی...
- وا بیبی جون، این چه حرفیه؟ خدا نکنه...
- خدا نکنه و مرض... فقط بلد شدی لفظ قلم حرف بزنی، دختر میگم دلوم پوسید تو خونه...
گوشیام را گذاشتم کنار...
- خب بیبی جون، الان شما بگین من باید چکار کنم؟
- جون بکن... خو اگه میفمیدم دیه اَ تو نیگفتم...
- میگم بیبی جون چطوره بشینین تلویزیون ببینین؟
- مرررررگ، با ای پیشنهادُت... دختر از بس که فیلم حرضت یوسف رِ دیدم چیشام کور شد. چقد بیشینم تیلیویزون نیگا کنم؟
- اصلن بیبی یه چیزی، شما مگه گوشی ندارین؟
- ها مثلاً...
- خب چرا از گوشیتون استفاده نمیکنین؟ بچهها کلی پول دادن براتون گوشی لمسی خریدن که شما استفاده کنین مثلاً...
- استفادِی چی چی بکنم دختر؟ میگم حوصلم سر شده...
- بیبی جون اجازه بدین من برنامه واتساپ و اینا رو براتون نصب کنم، اگه بدتون اومد، اونوقت یه فکری میکنیم، قبوله؟
بیبی با تردید سری تکان داد...
- والا چی چی بگم، میگن کاچی بعضِ هیچیه... حالا بیا نسل کن بینم چطوریه...
- نسل نه بیبی، نصب... حالا گوشیتون رو بدین به من...
دو روز و دوشب طول کشید تا توانستم دست و پا شکسته چیزهایی به بیبی یاد بدهم بلکه کمتر حوصلهاش سر برود...
*****
سفره را انداختم و رو کردم به بیبی...
- بیبی...
- هوم...
- بیبی...
- هوووووم...
- هوم چیه بیبی جان؟ سفره رو انداختم...
- نکَش...نکَش...
- چی رو نکشم بیبی؟
- غذا رو دیه، پَ چی؟
- آهان... چرا بیبی؟
- بری که من میگم... دختر یَی بَث مهمی تو گروه پیرزنا شده، گیس و گیس کَشیه، بذا بینم چیطو شد...
- بیبی جون، نمیشه بذارین برا بعد؟
- نع...
- وا بیبی...
- وا و گوله، دختر زبون اَ دهن بیگیر بینم چیطو شد.
آن روز غذا را سرد خوردیم...
*****
خودم را در آینه ورانداز کردم و رو کردم به بیبی...
- بیبی جون شما که هنوز نشستین.
- خو پاشم چکار کنم؟
- گوشیتونو بذارین کنار بیبی، مگه قرار نشد شام بریم خونه عمو...
- میریم حالا...
- بیبی ساعت ۹ شبه... تازه الانم کلی دیر شده، پاشین دیگه...
- گوشی را از دستش گرفتم که دادش بلند شد...
- هوی چته...
- چرا داد میزنی بیبی...
- اَ دسِ توئه ناله زده، گوشیمه بری چه میسونی خو؟
- بیبی جون، ساعت ۹ شبه، والا زن عمو ناراحت میشهها...
- خوشال نشه... اصن من نِیام...
- وا خو برا چی بیبی؟
- هی که گفتم، من ماخام بیشینم تو خونه...
- بیبی والا کار درستی نیس، حداقل میریم شام میخوریم و زود برمیگردیم...
بیبی سرش را از روی گوشی بلند کرد...
-ووووووووی، چقد نق میزنی دختر، خیلِ خو، پابُتُمرگ، فقط گفتاشم من تا چی خوردم ماخام بیام خونه!
- باشه بیبی جون، چشم...
*****
صدای در که آمد بیبی گفت:
- ول کن، درِ واز نکنیم...
- یَنی چی بیبی؟ سوسن خانومه، صب به من گفت من دارم عصر میام پیشِ بیبی...
- سوسن بیخود کرد.. ضیفِیِ بیکار هی هر روز، هر روز، ماخا پاشه بیا پَلو من، بوگو تو کار ندَری؟ خونه و زِنِگی نَدری؟
- کدوم هر روز هر روز بیبی؟ ای بنده خدا یه ماهم بیشتره نیومده خونه شما...
صدای زنگ دوباره بلند شد...
- بیبی جون درو باز کنین، زشته به خدا...
بیبی چشم و ابرویش را کشید توی هم و گوشیاش را برداشت...
- من ماخام برم تو اتاق گلاب، تواَم خیلی دلُت میسوزه درِ واز کن، بوگو بیبی نیس، خودوت بیشین پَلوش...
*****
روبروی تلویزیون دراز کشیده بودم که بیبی گوشی به دست، سرش را گذاشت کنارم...
خودم را کشیدم کنار...
- بیبی...
- هوووووم...
- ببخشید ولی این بوی عرق تنِ شماس، نه؟
بیبی بلند شد نشست...
- حالا دیه من بو میدم، ها؟
- ناراحت نشین بیبی، ولی مطمئنم این بوی تنِ شماس.. تا اونجایی که یادمه، شما دو هفتهای میشه که حموم نرفتین بیبی...
- خو که چی؟
- هیچی، میگم اگه یه موقع ناراحت نمیشین، برا نیم ساعتم شده این گوشی رو زمین بذارین، یه حموم برین.
- ناراحت میشم، بیتره ای بحث رِ تموم کنی...
- ینی چی ناراحت میشم بیبی؟ ناراحتی نداره، تا همین چن وقت پیش شما دو روزی یه بار حموم میکردین. سرتا پاتون رو حنا میزدین تو حموم... پَ چی شد؟
- هیشطو نشده، فقط اوموقع بیکار بودم!
- اِه، جدی؟ خب الان چکار دارین بیبی؟
- دختر، من الان مدیر ۱۰ تا گروهم، ده دقه نواشم دیه هیچی...
*****
در آن مدت هرچه سعی کردم وابستگی بیبی را به گوشی کمتر کنم، نشد که نشد، تا اینکه...
توی آشپزخانه مشغول پخت و پز بودم که بیبی آمد کنار دستم...
- ننه...
- بله بیبی جون؟
- میگم اگه بِخیم یَی گوشی دیه مث ای بوسونیم چنه؟
- نمیدونم بیبی، چطور مگه؟
- گفتم اگه بشه یکی ام بوسونیم بری مش موسی!!!
خودم کردم که لعنت....
گلابتون