تعداد بازدید: ۷۳۳۴
کد خبر: ۸۱۲۲
تاریخ انتشار: ۱۱ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۳:۱۳ - 2020 31 May
یک سرگذشت واقعی
سمیه نظری گروه گزارش

خوش پوش است و امروزی. از آن دخترهایی که یک‌ریز حرف می‌زند و به آینده خوش‌بین است. سن و سال کمی دارد اما پخته‌تر از سن و سالش به نظر می‌رسد. 


از پیشنهاد گفتگو درباره خودش استقبال می‌کند.


«در یک خانواده شلوغ به دنیا آمده‌ام. پدرم کشاورز است و ساکن روستا. وضعیت مالی بدی نداریم. تحصیلاتم که تمام شد، برای دانشگاه به نی‌ریز آمدم و از همان اول برای خودم در یک فروشگاه‌ کاری دست و پا کردم. حالا که پدر سخت‌گیرم اجازه داده بود برای خودم کار کنم، سعی کردم از همه وقتم به درستی استفاده کنم. همه کاره خانه پدرم است و مادرم نقش چندانی در تصمیم‌گیری ندارد.


یک روز که در فروشگاه بودم، یک خواهر و برادر به آنجا آمدند.  ابتدا از اجناس پرسیدند و آخر سر دختر به من گفت که برادرم دوست دارد با من ازدواج کند. من ٢٠ سالم بود و او ٢٥ ساله. قیافه‌اش خوب بود و خانواده پولداری داشتند. در سنگبری برادرش کار می‌کرد. نمی‌دانم چه شد  که حاضر شدم شماره‌ام را به خواهرش بدهم. بدون اینکه با بزرگتری صحبت کنم و یا شرط خواستگاری بگذارم. یکی دو روز بعد برادرش به من پیام داد و به تدریج این کار تبدیل شد به کار هر روزمان. در عرض یک‌ ماه کم‌کم بین ما رابطه‌ای عاطفی برقرار شد. از آن دسته دخترهایی نبودم که اهل روابط خارج از عرف باشم به همین خاطر قضیه را به خواهرم گفتم و شماره پدرم را به محمد دادم که دیگر به من زنگ نزند . 


خیلی نگذشت که مراسم خواستگاری برگزار شد. پدرم عقیده داشت دختر باید زودتر ازدواج کند. به خاطر همین مراسم عقد خیلی زود برگزار شد. مراسم خوبی برایم گرفتند. یکی دو ماه بعد از عقد محمد کاری در شیراز پیدا کرد و به آنجا رفت. من هم چون در رفت و آمد بین نی‌ریز، روستا و شیراز بودم کارم را ترک کردم. چند ماهی در شیراز کار کرد و دوباره برگشت. ‌گفت اینها کار نیست. دوباره پیش برادرش برگشت و دوباره کارش را رها کرد. دوست داشت مستقل باشد. می‌گفت می‌خواهم خودم تولیدی بزنم  و باید کار از خودم باشد. چرا من باید برای بقیه کار کنم. برای من که پدر و برادرهایم همیشه درگیر کار بودند، تازگی داشت که یک مرد اینقدر تنبل باشد. از اینها گذشته زیاد دروغ می‌گفت. مثلاً‌ یک عینک آفتابی برای من خریده بودم ٢٥ هزار تومان اما با اعتماد به نفس می‌‌گفت خریده‌ام  ٤٠٠ هزار تومان. من را زیاد دست کم می‌گرفت. چند بار به او حالی کردم که متوجه دروغ‌هایش شده‌ام. 


به خانه پدر و مادرم زیاد نمی‌آمد. می‌گفت روستا دلگیر است. از حرکات و رفتارش ناراحت می‌شدم. چندین بار قهر کردم ولی می‌آمد و آشتی می‌کرد و وعده‌های دروغ می‌داد. یک‌سال و سه ماه از عقدمان گذشته بود. گفتم عروسی بگیریم. ولی ایستاد و گفت پول ندارم.  چند بار از او خواستم پیش مشاور برویم  اما حاضر نشد. همین شد که تصمیم به جدایی گرفتم چون ادامه این زندگی فایده نداشت. او حتی به خانواده خودش  هم احترام نمی‌گذاشت. او نه اهل کار بود و نه اهل صداقت و احترام. »


سرش را پایین می‌اندازد و با انگشتانش بازی می‌کند و می‌گوید:‌ «الان آمده‌ام ببینم برای طلاق باید چه کار کنم. تقصیر خودم بود. نباید فریب ظاهر او را می‌خوردم. نباید اعتماد بیجا می‌کردم. باید قبل از عقد بیشتر تحقیق می‌کردم. الان هم مهریه‌ام را می‌بخشم تا رها شوم»


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها