بیبی داشت با دستان لرزان خیارها را پوست میکند که رفتم دستم را انداختم دور گردنش...
هنوز حرف نزده بودم که گفت:
- هووووووش.... چه خوَرُته؟
- وا، بیبی جون، این چه وضع حرف زدنه؟ دارم از خودم احساسات بروز میدم...
- ماخام صد سال سیا بروز ندی... حتماً دیه چی تو او گوشی ماتم زده نبوده که اومدی دورِ من.
- وا... بیبی جون، این چه حرفیه، دلم برات تنگ شده بود خو.
- خیلِ خو، حالا خودوته بکَش کنار. میه نشنُفتی میگن بویه فاصلِی اجتماعی رِ رعایت کنی...
نگاهش کردم...
- بعله بی بی، شما درست میگین.
هنوز از درِ آشپزخانه نزده بودم بیرون، که جیغ بیبی بلند شد..
نگاهی به پشت سرم انداختم و بیبی را دیدم که انگشتش را گرفته و جیغ میزند، دستش را بریده بود انگار.
دویدم سمتش و دستم را پیش بردم تا کمکش کنم که دادش بلندتر شد...
- چیه بیبی جون؟ دستتون داره خون میاد، اجازه بدین کمکتون کنم.
- لازم نکرده، بَکش کنار او پوزوته!
- وا! بیبی جون، چرا خب؟ بذارین کمکتون کنم.
- لازم نکرده، میه خودوم چُلاقم؟
- ای بابا، چرا خب بی بی؟
- دختر، میه من با تو نیسم میگم بویه فاصلِی اجتماعی رِ رعایت کنی؟ دسوم خو قط نشده، بُریده خونُشم بَن میا...
*****
یک ساعتی که شد، بیبی آمد بالای سرم...
- دختر تو خو هنو تُمرگیدی خو.
- چکار کنم بی بی؟
- میه قرار نشد بییِی با هم بیریم بازار من لَواس بوسونم؟
- بله بیبی جون، اصلن یادم نبود.
*****
تاکسی که روبرویمان ایستاد، بیبی نشست صندلی عقب و من کنارش...
صد متری بیشتر نرفته بودیم که راننده دوباره پایش را روی ترمز گذاشت تا مسافر کنار خیابان را سوار کند...
بیبی به راننده، مسافر جلویی و من نگاه کرد و رو به راننده گفت:
- مِخِی ایَم سُوار کنی...
راننده از توی آینه نگاهی به بیبی انداخت...
- اگه شما اجازه بیدی ننه...
بیبی تند شد.
- معلومه که اجازه نیدم؟ میه نافَمم که اجازه بدم؟ میه نشنُفتی میگن بویه فاصلِی اجتماعی رِ رعایت کنی؟ صب من کولینا گرفتم، کی ماخا جُواب مش موسی رِ بده؟ ها؟جرئت دری سُوارُش کن تا بکشونَمُت تاکسیرانی!
راننده تاکسی سری تکان داد و بدون اینکه مسافر را سوار کند، به راهش ادامه داد...
*****
خانم فروشنده لباس را که پایین آورد بیبی گفت:
- نزیک نیا...
فروشنده خندید و بیتوجه به حرف بیبی، جلو آمد که لباس را به دست بیبی بدهد که دوباره بیبی گفت:
- زَرمار، میه من با تو شوخی دَرم که میخنی؟ میگم نزیک نشو...
فروشنده کلافه بیبی را نگاه کرد...
- پس چطور لباس رو بدم پرو کنین؟
بیبی عصایش را به سمتش دراز کرد...
- لَواسو رِ بناز رو ای، تا من ورُش دَرم...
خلاصه آن روز بیبی با رعایت فاصله اجتماعی لباسش را خرید...
از تاکسی که پیاده شدیم، همانطور که با فاصله کنار بیبی راه میرفتم، بیبی گفت:
- میگم ننه، تا اینجو اومدیم دو سه تا نونِ گرمم بوسونیم...
ایستادم کنار دیوار...
- فکر خوبیه بیبی جون...اجازه بدین کارت رو بهتون بدم.
- کارت بری چه؟
- برا نون خریدن دیگه.
- میه من بویه برم تو صف؟
- پس کی باید بره بی بی؟
- تو چشات که با ای صفی که همه تو هم چپیدن، من برم نون بسونم... برو زود بسون بیا...
- ولی بی بی...
- ولی و مررررگ...
نانها را گرفتم توی دستم و برگشتم سمت بیبی که ناگهان با صحنه جالبی روبرو شدم...
بیبی شانه به شانه مش موسی ایستاده بود گوشه دیوار و گل میگفت و گل میشنید...
سلامی به مش موسی کردم و خیره شدم به بیبی که گفت:
- چته؟
- هیچی بیبی جون، گفتم نمیخواین فاصله اجتماعی رو رعایت کنین یه وقت؟
بیبی همانطور که شانه به شانه مش موسی به سمت خانه میرفت گفت:
- دختر! ای سوسول بازیا دیه بری شما جوونا هه، نه ما که آفتو لو بون هسیم!!!
گلابتون