مثل اکثر آدمهای دنیا که به جای مطالعه در زمان بیکاری، میگیرند میخوابند و ترکهای سقف اتاق را میشمارند و برای عنکبوتهای چهار گوشه خانه بایبای و آرزوی خوشبختی میکنند، من هم دراز به دراز کف اتاقم ولو شده بودم روی زمین!
ناگهان تلفنم زنگ زد و مادرم هراسان پشت خط گفت: مادر جان به داد برس تا پسر داییات را نکشتهاند!!!
با عجله خودم را جلوی خانه دایی رساندم. چشمتان روز بد نبیند غوغایی به پا بود!
خانم جوانی به همراه پدر و مادر و چهار تا برادر سیبیلوی عصبانی خاک کوچه را به توبره کشیده بودند!
از لابهلای جمعیتی که جلوی خانه دایی جمع شده بود خودم را به زور به پسردایی، که گویا در مرکز دعوا بود، رساندم!
با صدای بلند جوری که هم در آن همه شلوغی همه بشنوند و هم حساب کار دستشان بیاید داد زدم اینجا چه خبره؟!
قبل از اینکه کسی از خانواده ما حرفی بزند دختر خانم جوان با صدای لرزان و آلوده به گریه گفت: چه خبری بدتر از این که این پسره همه ما و فامیلمان را سر کار بگذارد ؟!
دماغش را بالا کشید و ادامه داد: موقع خوستگاری وقتی با هم برای رسیدن به تفاهم ساعتها صحبت کردیم گفتم من ماشینهای شیک دوست دارم و دلم میخواد همسر آیندهام شغل آزاد داشته باشه با درآمد بالا! اونم گفت ماشین زیر پاش دو در هست و نمایشگاهی بزرگ و شلوغ در بالای بام شهر در دل کوه دارد. منم که مادیات برام حرف اول را میزند قبول کردم با او ازدواج کنم!
بعد از چند روز اصرار کردم برای قانع کردن خودم و خانوادهام با ماشین دو درش بیاید دنبالمان و ما را ببرد تا نمایشگاهش را ببینیم؛ ولی او همهاش طفره میرفت و امروز و فردا میکرد! تا اینکه بالاخره زور ما چربید و آدرس گرفتیم و با خانواده برای دیدن خودش و محل کارش و ماشین دو درش راهی شدیم! ولی در محل مورد نظر اول یک نیسان آبی غرق در خاک و خل دیدیم و دوم یک آغل گوسفندی بزرگ پر از گوسفند و در آخر خودش که با یک جفت چکمه سفید از آغل به سمت ما آمد!
من گفتم آخه پسر دایی این چه دروغی بود که شما گفتید؟!
پسر دایی که از ترس مثل گچ سفید شده بود گفت: خب من که دروغ نگفتم هم نیسان آبیام دو در است و هم نمایشگاهم پر از گوسفند است!
قربانتان غریب آشنا