نهر بزرگی منشعب از اروند در آن قسمت بود که هنگام ظهر در اثر جزر و مد دریا پر از آب میشد و بچههای نیریز حتی از پایگاههای دیگر جهت آب تنی به آنجا میآمدند. یکی از روزها من خواب بودم که شهید دهقانی صدایم کرد و گفت ناهار را برایت آماده کردهام. برو بخور و برای آن دو نفر هم بگذار. بعد سریع برو نگهبانی جای جهانگیر اکرامپور. چون میخواهیم نماز جماعت بخوانیم.
عباس قصد داشت آب تنی کند. از آنجایی که با هم شوخی داشتیم، نزدیک شدم و یک شوخی لفظی با او کردم. شروع به خنده کرد و چند قدمی هم دنبالم کرد و گفت برو بالاخره برمیگردی.
رفتم جهانگیر را صدا کردم و از همان دور گفتم محسن هستم نترس. گفت: چه شده که تو آمدهای نگهبانی؟ گفتم: عباس گفته بیا پیشنماز نماز جماعت شو.
هنوز ده دقیقه نشده بود که دیدم صدای «یازهرا، یاحسین» بچهها بلند شد. نگران شدم. در همین موقع یک گلوله تانک مستقیم به نزدیک سنگر نگهبانی من اصابت کرد و همه جا را گرد و غبار فرا گرفت. هر چه تلفن میزدم کسی جواب نمیداد تا اینکه غلامرضا قلمداد آمد و گفت: چه شده؟ گفتم: نمیدانم با چی سنگر را زدند. گفت: سالمی؟ گفتم: بله. آنطرف چه خبر؟ گفت: عباس دهقانی و محمد سوداگر زخمی شدهاند و آنها را بردهاند بیمارستان.
یک ساعت بعد خبر شهادت عباسعلی دهقانی و مجروح شدن محمد سوداگر را دادند که باعث ناراحتی همه ما شد.
روحشان شاد