آه آه آه، عجب فوحشهای خواهر و مادری بی هم مَیدهند. چَرا همدیگر را فوحش مَیدهید؟ اَی بابااااا....
منِ تبعَه موجاز تا کنون چَنین چیزی شَنیده نکردهام. نَظاره کون....
آن روز که از کندَهکاری بی خانَه برگشتم، تصمیم بَگرفتم با «زولَیخا» و «نظیر نجیب» بی پَیادهروی روان شویم. بی زولَیخا بَگفتم بیا از این منطقَه جنوب شهر خارج شویم و بی جاهای خوب رفتَه کونیم. شَنیده کردم یَک جایی در این وُلسوالی هست بی نام بولوار میرزا کوچک خان که همَه در آن پَیادهروی خانیوادگی مَیکونند.
زولَیخا بَگفت: چَطور این همَه راه بی آنجا بَرویم؟
گفتَه کردم: با همین دوچرخَه.
نظیر نجیب را جَلو نَشاندم و زولَیخا را ترک دوچرخَه. خَیلی سخت بود و بی زحمت رَکاب مَیزدم؛ اما بالاخره رَسیده کردیم. ساعت از یازده شب گوذشته و خَیلی خستَه شده بودم؛ ولی بی روی خودم نیاوردم تا بی زولَیخا و نظیرنجیب خوش بَگوذرد.
دوچرخَه را بی یَک پایَه چَراغ برق بستَه کردم و پَیادهروی را شروع بَکردیم. اولش مرد و زن و بچَه زیادی را نَظاره مَیکردیم که در حال پَیادهروی هستند. فضای خانیوادگی خوبی بود و همَه خوش بودند؛ ولی دیر وقت بود و بیشترشان داشتند بر مَیگشتند.
ما اما بی راهَمان اَدامه دادیم و همین طَور پَیادهروی مَیکردیم. کم کم نَظاره کردیم فضا دارد عوض مَیشود. یَک ماشینهایی با صَداها و آهنگهای عجیب و غریب ویراژ مَیدهند و تعداد موتِرسکلتها زیادَه کرده است.
کمی جَلوتر شَلوغ بشد. نَظاره کردیم ٧ یا ٨ موتِرسیکلتی جیوان پَیاده بشده و با هم دست بی یقه شدهاند و فوحش مَیدهند.
گفتَه کردم: «آه آه آه، عجب فوحشهای خواهر و مادری بی هم مَیدهند. من تبعه موجاز تا کنون چَنین چیزی شَنیده نکردم. نَظاره کون...»
زولَیخا و نظیرنجیب ترسان شده بودند و گفتَه مَیکردند بیا برگردیم. اما من که ناراحت شدَه بودم، بی سمت جیوانها بَرفتم و گفتَه کردم: «چرا همدیگر را فوحش مَیدهید؟ مگر نَظاره نَمیکونید اینجا خانیواده دارد پَیادهروی مَیکوند؟»
یَکی از آنها که بی نظر مَیرسید حال و روز خوشی ندارد، چاقو بی دست جَلو آمد و بَگفت: «مَیخواهی دل و رودههایت را بیرون بَریزم؟»
زولَیخا جیغ بزد و نظیر نجیب را در بغل بَگرفت.
یَکی دیگر از جیوانها که حالش بهتر بود، رفیقش را کنار بَکشید، جَلو آمد و با لحن مؤدبانهتری گفتَه کرد: «بهتر است دمت را روی کولت بَگوذاری و از این جا دور شوی. این چَه وقت پَیادهروی است؟ تایمِ جَر است. ما بی آن بَگوییم «جر تایم». اتفاقاً این شوما هستید که موزاحم ما شدهاید و وارد زمان ممنوعه شدهاید. حالا هم تا کاری دست خودت ندادی، هر چَه زودتر از این منطقه دور شوید.»
قانع بَشدم؛ دست نظیر نجیب و زولَیخا را بَگرفتم و بی سمت دوچرخَه روان شدم.
نجیب