طایفه ما مثل طایفه همه شما عزیزان، پر است از آدمهای متفاوت، با تیپهای شخصیتی مختلف!
یکی باحوصله و صبور است؛ دیگری کم صبر و عجول!
یکی متدین و فارغ از زرق و برق دنیا؛ دیگری دنیا دوست و مادی!
یکی شلخته و بیبرنامه؛ یکی منظم و مرتب!
اما در میان تمام تفاوتهای بیرونی و درونی آدمهای طایفه، شوهر عمه و عمه بزرگم در حالی که سن و سالی از آنها گذشته، خیلی امروزی و به قول معروف جِلف هستند! خصوصیت بارز دیگرشان علاوه بر آنچه که گفتم این است که نمیشود دست به لبشان زد! قژ قرقی به پا میکنند که بیا و ببین!
دنیا را روی سر کسی که خلاف نظرشان حرف بزند یا کوچکترین اعتراضی به آنها بکند، خراب میکنند! اصلاً حال عجیبی دارند که نگو و نپرس! هیچ کس جرئت نمیکند به آنها بگوید بالای چشمتان ابروست!
شوهر عمهام قدرت دارد اگر با او یکی را دوتا بکنی، شلوارش را از وسط نصف کند و نصفش را دور سر طرف مقابل بپیچد و نصف دیگرش را مثل دستمال در هوا بچرخاند و برایت ترانه «آمنه چشم تو جام شراب من است» و «لب کارون» را بخواند! عمهام دیگر از شوهرش بی ملاحظهتر!
با این اوصافی که من با دهن روزه از شخصیت عمه و شوهر عمهام برایتان گفتم، چند روز پیش با خبر شدیم که عمه میخواهد با چند خانم هم سن و سال خودش برای دیدن آثار باستانی یکی از شهرها، به سفر سیاحتی تشریف ببرند!
شوهر عمه که در سن ٦٥ سالگی هنوز فکر میکند در دوران نامزدی با عیالش به سر میبرد، برایش مراسم Good bye party یا همان مهمانی خداحافظی گرفت و همه فامیل را جمع کرد و اشک ریخت و از درد دوری و فراق ناله سر داد! همه از خجالت و عدهای از خنده نزدیک بود مثل دینامیت بترکیم! ولی کی جرئت داشت از ترس نفس بکشد!
نزدیک بود آخرهای شب، جلوی همه مهمانها و نوه و نتیجهها، یک رقص دو نفره لامبادا داشته باشند. از همانهایی که با یک آهنگ ملایم، دستهای هم را میگیرند و روبروی هم چشم در چشم یک قدم عقب و یک قدم جلو میکنند! ولی مادربزرگم عمداً خودش را به غش زد و جلسه را به هم ریخت! خلاصه خدا رحم کرد!
الان دو سه روز است که عمه به سفر رفته و موضوعی که در حال حاضر در خانه ما مطرح است و ما را به شدت نگران کرده این است که دیشب شوهر عمه یک پست از عکس عمه در صفحه اینستاگرامش گذاشته و زیر آن نوشته: «از وقتی رفتی عقربهها از حرکت ایستادهاند و زمان متوقف شده است!» که این پست را جمعاً با فک و فامیل دو هزار نفر لایک کردهاند و کامنت گذاشتهاند! بعد بابای بیاحتیاط من رفته زیر آن پست نوشته: «عزیزم باطری ساعت خونتون را عوض کن!»
الان از شما میخواهیم به ما کمک کنید که برای زنده ماندن به کجا فرار کنیم؟! به نظرتان من بمانم و با نصف پاچه شلوار شوهر عمه برای خودم کلاه درست کنم یا سر به کوه و بیابان بگذارم، یا به کشور اتیوپی پناهنده بشوم؟!
قربانتان: غریب آشنا!