عموی بزرگ بنده که ما در فامیل به او عمو یحیی میگوییم، انسان فوق العاده مهربان و نوع دوستی است و هر جا کار خیری باشد حتماً مشارکت میکند و به قول معروف دست به خیر است!
با همه این اوصافی که برای عمو یحیی برشمردم باید این را هم بگویم که ایشان خیلی انسان سادهای است و کلاً با ظواهر دنیای مدرن آشنا نیست و هنوز در دوران ٥٠-٦٠ سال قبل به سر میبرد!
دیروز صبح سر کارم بودم که برادرم زنگ زد و از من خواست سریع خودم را به کلانتری برسانم! من که حسابی سرم شلوغ بود با بیحوصلگی و ناراحتی و شکایت، به برادرم گفتم من کار دارم و وقتی از او قضیه را پرسیدم، خیلی سریع دو بار گفت: عمو یحیی... عمو یحیی..، و قطع کرد!
به سرعت برق خودم را به کلانتری رساندم! چشمتان روز بد نبیند؛ دیدم عمو یحیی با کله باندپیچی و غرق به خون روی صندلی کلانتری نشسته و ناله میکند! سریع خودم را به برادرم نزدیک کردم و ماجرا را پرسیدم!
برادرم که بین دو حس ناراحتی و خنده گیر کرده بود گفت: هیچی بابا؛ گویا عمو را به جرم مزاحمت برای یک دختر و پسر جوان به اینجا آورده اند؛ بعد یواش زد زیر خنده!
من که از این رفتار دوگانه برادرم گیج و عصبی شده بودم با آرنج محکم به پهلویش زدم و در حالی که دندان قیریچک میکردم گفتم درست حرف بزن ببینم چه بر سر عمو آمده؟!
عمو در حالی که ناله میکرد گفت: پسرم هر چه میکشم از این دلسوزیهایم میکشم!
بعد دستش را روی سرش گذاشت و در حالی که از درد به خودش میپیچید ادامه داد: صبح که از خانه بیرون آمدم ناگهان چشمم به یک دختر و پسر جوانی افتاد که لباسهای پاره پوره به تن داشتند! همراه آنها یک سگ گله هم بود! خیلی دلم برایشان سوخت! خیلی وقت بود که الهی شکر کسی را با لباسهای وصله پینه و کهنه و پاره ندیده بودم! با خودم گفتم حتماً این طفلیها کس و کاری ندارند و چون سگ همراهشان بود با خودم فکر کردم لابد چوپان یک گلهای یا نگهبان آغل و گلهدانی هستند! سریع برایشان چند دست لباس از کهنه فروشی سر خیابان که لباسهای دسته دوم میفروخت خریدم و با مقداری پول که برای کمک به آنها از خودپرداز گرفتم پشت سرشان راه افتادم تا سر یک فرصت مناسب در یک جای خلوت به آنها بدهم تا جلوی مردم خجالت نکشند و کار من هم ریا نشود!
وارد یک کوچه بنبست شدند که یک ویلای بالای سه هزار متر در انتهای آن خودنمایی میکرد! من هم تند تند خودم را به آنها رساندم! وقتی به آنها رسیدم خود به خود و به صورت معجزه آسایی در ویلا به روی آنها باز شد و همین که خواستند داخل شوند من صدایشان کردم! آن دختر و پسر جوان که معلوم میشد از همان موقع که من تعقیبشان میکردم متوجه من شده بودند از ترس اینکه من دزد یا مزاحم باشم آقایی را که در داخل ویلا کار میکرد صدا زدند و او هم با بیلی که در دست داشت حسابی از من پذیرایی کرد! هر چه داد و هوار کردم و گفتم من دزد و مزاحم نیستم افاقه نکرد! ناگهان یک اتومبیل شیک و گرانقیمت از راه رسید و یک آقای خوش پوش از آن پیاده شد! اولش فکر کردم ارباب و صاحب کار آن دختر و پسر پاره پوش باشد؛ ولی آنها جلو رفتند و او را پاپا و ددی صدا کردند!
وقتی با وساطت آن آقای خوشپوش از بیل باغبان نجات پیدا کردم لباسها را از کیسه نایلونی بیرون آوردم و به بچهها دادم و گفتم بیایید این لباسهای سالم را بپوشید! نمیدانم چه شد که به آن آقا برخورد و بیل را از دست باغبان گرفت و حسابی حال من را جا آورد!
عمو در حالی که ناله میکرد گفت: واویلا ... چه دوره ای شده... کار خیر هم نمیشه انجام داد!
آرام دستم را روی زخمهای سر عمو گذاشتم و گفتم عمو! قربون اون قلب مهربونت برم، همان لباسهای به قول شما پاره پوره را جوانها گاهی اوقات بالای ٢ میلیون خریداری میکنند! هر چه پاره تر گران تر عمو!
به عمو که از قیافهاش معلوم بود اصلاً در باغ نیست و حسابی قاطی کرده و مات و مبهوت من را نگاه میکرد گفتم: آن خانه بزرگ ویلایی خانه خودشان بوده و آن سگ هم سگ گله نیست و از نژاد هاسکی است که میلیونها تومان ارزش دارد که البته پارس که نمیکند هیچ گاهی اوقات با دزدهای خانه هم دوستی و همکاری میکند! عمو جان؛ آنها از این که مثل گداها با آنها رفتار کردی بهشان برخورده و برای همین تو را کتک زدهاند!
البته زیاد هم اشتباه نکردهای عمو یحیی جان! آنها در واقع آنقدر فقیرند که فقط پول دارند!
عمو که معلوم بود از تمام حرفهای من هیچی متوجه نشده در حالی که از شدت درد ناله میکرد لباسها را برداشت تا برای کمک به نیازمندان به خیریه ببرد!
قربانتان: غریب آشنا!