تعداد بازدید: ۸۷۵
کد خبر: ۷۹۸۴
تاریخ انتشار: ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۰۸:۱۵ - 2020 03 May
زبونُم لال، زبونُم لال

تازه رسیده بودم خانه و خیلی خسته بودم! کیفم را انداختم یک گوشه و با همان لباس بیرون خودم را روی یکی از مبل‌های چیریق چیریقو ولوو کردم!


عیال مثل همیشه با یک نیم لیوان چای و چند حبه قند که در یک بشقاب میوه‌خوری گذاشته بود بالای سرم ظاهر شد و گفت: پاشو... پاشو یه چای نوش جان کن که واست یه خبر تازه دارم!
هنوز نصف چای‌ام را نخورده بودم که از کشوی کمد، پاکتی را دستم داد! با تعجب پرسیدم: چیه این؟!


لبخندی زد و گفت: بازش کن!


وقتی پاکت را باز کردم متوجه شدم کارت عروسی شیرین دختر خواهر خانمم هست که برای هفته آینده برنامه‌ریزی شده بود! بند دلم پاره شد! آخر خانمهای طایفه عیال خیلی رقابتی هستند و معمولاً برای این جور مراسم در خرید لباس و کادو و هزینه آرایشگاه به مرز خودکشی، ولخرجی می‌کنند! در این شرایط بد اقتصادی که داشتم زیربار مخارج زندگی و قسط و بدهی له می‌شدم، اصلاً خبر خوشایندی برایم نبود!


با لبخندی مصنوعی گفتم: ایشالله به سلامتی! حتماً باید بریم؟!


همسرم که معلوم بود از این سؤال من، هم عصبانی و هم شوکه شده بود گفت: نه پس نریم! بابا عروسی دختر خواهرم هست! مثلاً من خاله عروس هستما! عروسی دختر باجناقته! می‌فهمی؟!


من پرچم سفید را بالا بردم و تسلیم شدم!


در یک هفته‌ای که تا عروسی فرصت بود چشمتان روز بد نبیند؛ آرایشگاه، نوبت کاشت ناخن و مژه سه ماهه، خرید و کرایه ی لباس، تهیه کادو و ...


احساس کسی را داشتم که جلوی چشمانش پول او را به آتش بکشند!!!


بالاخره لحظه موعود فرا رسید و همگی در تالار عروسی دور هم جمع شدیم!


تازه شام خورده بودیم که ناگهان برادر عیال، که می‌شد دایی عروس خانم، گوشی‌اش زنگ خورد و مثل فشنگ از جایش بلند شد که برود! خودم را به او رساندم و گفتم: اگر برای دادن کادو می‌روی با هم برویم چون من تنهایی برای وارد شدن به سالن خانمها معذب هستم!


خیلی سریع گفت: نه کار دیگه‌ای دارم و از من دور شد و تا آخر عروسی برنگشت!!!


آخر شب که داشتیم به خانه بر می‌گشتیم به عیال گفتم: برادرت از مجلس عروسی خارج شد و برنگشت اتفاقی افتاده؟!


قاه‌قاه زد زیر خنده و گفت: مهین زن داداشم کنفت شد و با برادرم به قهر از عروسی رفتند!


گفتم: یا خدا... مشکل چی بود؟!


عیال که معلوم بود از حال‌گیری که برای زن داداشش پیش آمده بود داشت ذوق مرگ می‌شد، خواهر شوهرانه، شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: هیچی! گویا مهین زن داداشم برای احوالپرسی به اون طرف سالن می‌ره. دختر کوچولوش فکر می‌کنه مامانش گم شده و می‌زنه زیر گریه! خانمهای مهمانی ازش می‌پرسن چرا گریه می‌کنی؟! می‌گه مامانم گم شده! می‌پرسن مامانت چی پوشیده بود تا پیداش کنیم. دختر ساده دل می‌گه لباس خاله‌ام!


نصف سالن از خنده می‌رود روی هوا!


بعد خانمها شیطنت می‌کنند و به یکی از خانمهای تدارکات موسیقی می‌گویند با میکروفن اعلام کند، مامان دختر کوچولویی که لباس خواهرت را برای عروسی قرض گرفتی؛ بچه‌تون داره دنبالتون می‌گرده!!!


مهین هم از خنده حضار ناراحت و کنفت می‌شه و زنگ می‌زنه به داداشم و با قهر از عروسی خارج می‌شن!!!


عیال بادی به غبغب انداخت و گفت: آدم نداره نمی‌پوشه! مجبوره لباس قرض بگیره؟!


فردای آن روز که خواستم سر کار بروم عیال کیسه‌ای را به من داد و گفت: این رو سر راهت بده به خونه مامانم اینا تا به همسایه‌شون بده!


پرسیدم: چیه؟!


با عصبانیت جواب داد: چیه؟! بمبه... بابا لباسیه که دیشب توی عروسی پوشیده بودم! مامانم از دختر اکرم خانم، همسایشون، برام امانت گرفته!


زیر لب گفتم: آدم نداره نمی‌پوشه!


عیال گفت: چی گفتی؟! 


گفتم: هیچی... دارم می‌گم چشم!


قربانتان غریب آشنا


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها