در دهمین روز از اردیبهشتماه سال ١٣٣٩ در خانه آقای غلامحسین دیدهجهان صدای گریه کودکی همه را کنجکاو کرد تا ببینند کودک نو رسیده دختر است یا پسر؟
پسر است
در این لحظه صدای قابله به گوش رسید که داد میزد پسر است.
کودک تازه به دنیا آمده را محمدرضا نام نهادند. محمدرضا در یک خانواده ٧ نفره با سه خواهر و یک برادر زندگی میکرد. پدرش مرد زحمتکشی بود که با کار در انجیرستانهای لایحنا نیاز خانواده اش را تأمین میکرد .
*****
تنها بازمانده از خانواده مرحوم غلامحسین دیدهجهان برادر بزرگ شهید است. از اهالی محله اماممهدی (چنارشاهی) متولد سال ١٣٣٠ و ٩ سال بزرگتر از شهید دیدهجهان؛ تا کلاس ششم قدیم درس خوانده و بازنشسته آموزش و پرورش است.
حسن دیدهجهان خوشصحبت است و مهماننواز.
صحبتش را با بیت شعری آغاز میکند:
به نام آنکه شاهی بی وزیره
که او در پادشاهی بی نظیره
میگوید: «شهید دوره ابتدایی را در دبستان ولایت و راهنمایی را در مدرسه شهید مفتح و دوره متوسطه را در دبیرستان شعله به پایان رسانید. در درسهایش فوقالعاده بود و از نماز و روزهاش غافل نمیشد. دیپلمش را که گرفت، اسمش برای سربازی آمد. آبانماه سال ١٣٥٨ بود که برای گذراندن دوره آموزشی به پادگان صفرپنج کرمان رفت و پس ازگذراندن این دوره، به جمع رزمندگان لشکر ۹۲ زرهی اهواز پیوست و در خرمشهر مشغول خدمت شد. یک سالی از دوره سربازیاش گذشت و دو سه باری به مرخصی آمد. در آن ماهها مرز شلمچه و عموماً مرز ایران و عراق، دچار درگیریهای پراکنده بود و او که روی مرز شلمچه مشغول خدمت بود، از این که توفیق دفاع از مرزهای کشورش را یافته، راضی بود. او برای آخرین بار در شهریور ماه سال ۱۳۵۹ با گرفتن ۵ روز مرخصی به نیریز آمد.»
چشم انتظاری
برادر شهید ادامه میدهد: «خدارحمت کند مادرم را، وقتی خواست برود او را زیر قرآن رد کرد و آب سبزی پشت سرش ریخت. یادم نمیرود، دقیقاً در همین کوچه مینشستیم ودر همین خانه. آن زمان این خانه گِلی بود.»
نگاهش را به سالهای دور میبرد؛ زمانی که پدر و مادرش زنده بودند و چشمانتظار محمدرضا. زمانی که دوست داشتند صدای زنگ بلبلی در به صدا درآید و محمدرضا با همان لباس خاکی رنگ سربازی وارد شود.
ادامه میدهد: «چند روزی بود که به خرمشهر رفته بود. همان روزها دشمن بعثی به شهرهای جنوب کشورمان حمله کرد و محمدرضا در منطقه جنگی خوزستان بود.»
دیدهجهان از شهدای مظلومی بود که در اولین روزهای جنگ جانانه در برابر تهاجم بسیار سنگین زمینی، هوایی و دریایی ارتش بعث در جبهه شلمچه مقاومت کرد. او درست در سومین روز شروع جنگ (دوم مهر سال ١٣٥٩) در تهاجم نیروهای زرهی عراق به مرز شلمچه و پادگان دژ به شهادت رسید و هیچ گاه جسدش به زادگاهش منتقل نشد. احتمال دارد در آن خاک و خون وحشتناک آغازین روزهای جنگ تحمیلی ٨ ساله، آن هم در شلمچه که دروازه ورودی به خرمشهر محسوب میشد، جسدی باقی نمانده باشد. به استناد لیست سربازان وظیفه شهید گردان ١٥١پادگان دژ خرمشهر که در صفحه ٤٩٠ کتاب «دژ خرمشهر» چاپ شده، شهید محمدرضا دیدهجهان جمعی همین گردان و در همین پادگان بوده است. این یگان نظامی تحت امر لشکر ٩٢ زرهی اهواز بوده که در سال١٣٤٩ تأسیس شد. برای اطلاع بیشتر به منبع معرفی شده در پایان همین مصاحبه مراجعه فرمایید.
تنها و بینام و نشان
از بین بچههای لشکر ٩٢ زرهی هیچ کس نیریزی نبود تا خبری از شهادت و یا نحوه شهادتش به ما بدهد. نه جنازهاش را دیدند و نه نامه و پیغامی برای ما آوردند. گفتند مفقود شده و تا سال ١٣٦١ که هیچ خبری از او نداشتیم، دو سال نام او را در فهرست رزمندگان مفقودالاثر نوشتند. اما دوسال بعد، از طرف اداره بنیاد شهید و امور ایثارگران به ما اعلام کردند به شهادت رسیده و نامش را در جمع شهدا ثبت کردند. »
نفس عمیقی میکشد و میگوید: «خدا بیامرز پدرم که طاقت نیاورد. سه ماه بعد از بیخبری از محمدرضا، بر اثر یک بیماری کوتاه برای همیشه از پیش ما رفت. کار هر روزش شده بود این که ساعتها کنار باغچه مینشست؛ نه با کسی حرف میزد و نه از درددلش چیزی میگفت. ناراحت بود و با هیچ کس سخن نمیگفت. »
خلوتنشین بود
ادامه میدهد: «دو سال بعد از شهادت محمدرضا یعنی سال ١٣٦١ زمانی که از طرف بنیاد شهید خبر پیدا شدن نشانی از شهادتش را به ما دادند، خدابیامرز مادرم شهادتش را باور نکرد. تا لحظه آخری که چشمانش سوسو میزد، چشم انتظار محمدرضا بود. هر وقت صدای در میآمد، میگفت محمدرضا آمد. با هر صدای زنگی و با هر صدای تلفنی، امیدوار میشد و تا سال ١٣٧٢ که چشم از دنیا فرو بست، هنوز انتظارش را میکشید.»
حسن دیدهجهان از خصوصیات اخلاقی شهید میگوید: «نماز خود را اول وقت میخواند، آدم کم حرفی بود، نه به معنای این که گوشهگیر باشد؛ بلکه بیشتر سعی میکرد در اتاقش بنشیند و مطالعه کند و بنویسد. علاقه زیادی به کتابهای استاد شهید مرتضی مطهری و شهید محراب آیتا... دستغیب داشت و در کنار آنها، سایر کتابهای دینی و مذهبی را هم مطالعه میکرد. آنها را میخواند و خلاصهبرداری میکرد. بسیار خوشخط بود و هیچ کس باور نمیکرد محمدرضا بدون رفتن به هیچ کلاسی، آنقدر خوشخط باشد. »
برادر بزرگ شهید بلند میشود، آهسته و آرام گام برمیدارد از گوشه طاقچه دفتر یادداشت و چند کتاب از شهید دستغیب را میآورد و میگوید: «نه وصیتی نوشت و نه حرفی از وصیت زد؛ اما دستنوشتههایش را که میخوانم، مرتب از آفرینش و آفریدههای خدا نوشته است که بازگشت همه موجودات به سوی خدا است. محمدرضا به آرزویی که داشت، رسید. همان راهی را رفت که خودش دوست داشت.»
کوچه را به نام شهید نامگذاری کنید
برادر شهید در پایان میگوید: «از مسئولان توقعی ندارم. آدمی نیستم که چشمم به اداره بنیاد شهید و امور ایثارگران باشد و خواستار چیزی باشم. همین که رفتار مردم با من خوب باشد، برایم کافیست. احترام میگذارند، التماس دعا دارند و میگویند ما مدیون خون شهدا هستیم. »
وی اضافه میکند: «تنها خواستهای که از بنیاد شهید و بقیه مسئولان دارم، این است که نام این کوچه را به نام شهیدمان ثبت کنند؛ چون بچه همین کوچه بود؛ هر چند الان نام کوچه را به نام شهید دیگری ثبت کردهاند. فرقی نمیکند؛ شهید، شهید است. اما میشد نام هر شهیدی را سردر کوچه خودشان میگذاشتند و کوچه ما را شهید محمدرضا دیدهجهان مینامیدند.»
پینوشت:
مطالب مربوط به پادگان دژ که در مصاحبه بالا به آنها اشاره شد، برگرفته از منبع زیر است:
پوربزرگ وافی، علیرضا (١٣٨٨) دژ خرمشهر، تهران: انتشارات ایران سبز وابسته به هیئت معارف جنگ شهید سپهبد علی صیاد شیرازی.
برای اطلاع بیشتر خوانندگان عزیز، تاریخچه پادگان دژ را به نقل از منبع بالا در زیر آوردهایم:
تاریخچه پادگان دژ خرمشهر
گردان ۱۵۱ پیاده دژ خرمشهر در سال ۱۳۴۹ تأسیس شد. این گردان شامل ۵ گروهان(چهار گروهان تفنگدار و یک گروهان ارکان) بخشی از پوشش نیروی زمینی ارتش از خط مرزی شلمچه تا طلائیه را برعهده داشت و برای انجام این مأموریت به ۳۲ پایگاه تقسیم گردید.
مأموریت این گردان در زمان هجوم دشمن به مرز خرمشهر، انجام عملیات تأخیری و حفظ خطوط مرزی به مدت ۴۸ ساعت بود. فاصله دژهای سی و دو گانه از همدیگر ۳ کیلومتر و استعداد هر دژ ۱۴ نیروی انسانی شامل دو افسر یا درجهدار کادر و ۱۲ نفر سرباز که همگی خدمه تفنگ ۱۰۶ و سلاحهای موجود دردژ بودند، میشد.
سلاح سازمانی هر دژ یک قبضه تفنگ ۱۰۶ و یک دستگاه تانک و سلاح سازمانی دژهای مرکزی علاوه بر تفنگ ١٠٦ (حداقل دو قبضه)، ۱ دستگاه تانک، یک قبضه خمپارهانداز ۸۰م.م و یک قبضه خمپارهانداز ۱۲۰م.م بود. برای هر دژ یک قبضه تیربار کالیبر ۵۰ اختصاص داده شده بود.
پس از پیروزی انقلاب، نگهداری از تجهیزات و ادوات جنگی به نحو مطلوبی انجام نمیگرفت. به همین خاطر تانکهای موجود در دژها را اکثراً غیر قابل حرکت کرده بود و خودروهای مخصوص حمل تفنگهای ۱۰۶ از کار افتاده و عموماً غیرقابل استفاده شده بود؛ با این حال، نظامیان مأمور به خدمت در دژها تمام توان خود را برای آمادهسازی یگان و وسایل و تجهیزات موجود در دژها به کار میگرفتند.