تعداد بازدید: ۷۲۵
کد خبر: ۷۸۷۶
تاریخ انتشار: ۱۶ فروردين ۱۳۹۹ - ۱۷:۲۵ - 2020 04 April

از حمام که آمدم بیرون بی‌بی دست به کمر ایستاده بود ...


_ قیومت تو سرُت بشه دختر به حق علی... معلومه دری دو ساعته تو حموم چه گوروته میکنی؟


_ وا... ینی چی بی‌بی، من نیم ساعتم نیس رفتم، یه چی میگین همینطوری برا خودتونا...


نگاهی به وسایل گوشه هال انداختم...


_ اینا چیه بی‌بی؟


_ کوری؟ نیبینی؟ پیک نیک و پتو و ماتکه و قابلمه و سبد و اینا هه نه...


_ بله بی‌بی جون، می‌بینم، منظورم اینه برا چی گذاشتینشون اینجا‌‌؟ مگه خبریه؟


بی‌بی سگرمه‌هایش رفت توی هم و با دست راست زد پشت دست چپش...


_ وووووی میگه میه خَوَلیه؟ خو دختر میه امروز سیزه به در نیس؟


_ چرا بی‌بی. ولی خب منظور؟


_ منظور و گولِّی گرمممم. منظور و زنجفیل... منظور و درد بی درمون...‌ نیگا گلاب، حسرت چارشَمه سوری رِ خو تو دلوم گذوشتی، بری عید خو نذوشتی تو خونه در بشم، بری شَمِه سالم خو هیجا نرفتیم، ای نشد مث اونا که بتُمرگم تو خونه... نق‌ و نوق نیکنی تا بیریم و بییِم. اَ هو پارسالم با بچا قول و قرار گذوشتیم بیریم بیدبخون...


_ بی‌بی جان، اون مال پارسال بوده، شما پارسال چه میدونستین امسال اینطوری میشه آخه؟


_ دختر، حرف تو حرف نیار... آسمون بیا زِمین، زِمین بره آسمون، من بویه اَ خونه در بشم... تا من لَواسامه میکنم برُم، زنگ بزن بین عزت اینا کجو میشینن...


تلفن را که قطع کردم، بی‌بی نگاهم کرد...


_ عزت چی چی گف ننه؟


_ هیچی بی‌بی، کلی غر زد، گف چه موقع در شدنه؟ به ننه بوگو تو خونه در نشی، نیشه؟ گف بشینین تو خونه بی‌بی. تازه دولتم ممنوع کرده.


بی‌بی دوباره اخمهایش رفت توی هم...


_ عزت شکر خورد... میه اجازِی من دس عزته؟ دولتم بری خودوش یَی چی گفته. حالا بین در میشم یا نه؟ پوشو زنگ بزن بری شوکت اینا...


_ ولی بی‌بی...


_ ولی و مرررررگ... میگم پا بوشو نه...


_ گوشی تلفن را گرفتم دستم و به عمه شوکت زنگ زدم اما جواب عمه شوکت هم تفاوت چندانی با عمو عزت نداشت...


عمه ملوک ششمین نفری بود که اعلام کرد، قصد بیرون رفتن ندارد...


به بی‌بی که گفتم، گفت:


_ به درک که نیان. ماخان بیان، ماخان نیان، من خو یَی سال صبر کردم برم یَی سبزِی گِرِن بزنم، دیه اونا خود دونن...


نگاهی به وسایل کرد...


_ پوشو جم کن تا بیریم دختر...


_ بی‌بی تورو خدا کوتاه بیاین، اصن با چی میخواین برین شما؟ مگه وسیله دارین؟


_ حالا یکی تو راه پیدا میشه مَضِ رِضِی خدا مارِ برسونه! پوشو دختر، پوشو نشین...


به اصرار بی‌بی وسایل را زدم زیر بغلم و از خانه خارج شدیم که ناگهان...


مش موسی نان‌های تازه‌اش را این دست و آن دست کرد، نگاهی به وسایل انداخت و رو به بی‌بی گفت:


_ به سلامتی جویی میری بی‌بی؟


بی‌بی گل از گلش شکفت...


_ ماخاسم راسی بیام دُمالُت مش موسی، مِخِیم روز سیزِی بیریم تا بیدبخونو بییِم، شمام بییِن تا با هم بریم...


مش موسی ماسک روی صورتش را برداشت...


_ با ای وضیت کُنورا حتمن شوخی میکنی بی‌بی، میه نه؟تازه دولتم ممنوع کرده.


بی‌بی چند ثانیه‌ای ساکت شد، نگاهی به مش موسی و سپس به من انداخت و پشت چشمی نازک کرد...


_ بیا دختر! ایَم منم که میگم تو ای وضیَت نبویه اَ خونه دربیشیم؟


دوباره نگاهی به مش موسی انداخت...


_ اَ صب دَرم اَ ای دخترو میگم نریم ولی میه چارَشه میکنم؟ خوب شد شما گفتی...


دوباره نگاهش را به من چرخاند...


_ دختر برو تو، برو تو... دیدی خو مش موسی چی چی گفت؟


و من با لبخند نگاهی به مش موسی انداختم...


_ اَی خدا امواتت را بیامرزد مش موسی...

گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها