مادر بزرگی دارم مثل دسته گل! چون اسم دایی بزرگم شاهرضا است ما نوهها به مادربزرگ میگوییم بیبی شاهرضا!
قبل از سال تحویل بیبی شاهرضا بلند شده بود با پای پیاده، لنگان لنگان و عصا زنان آمده بود منزل ما!
سریع دستها و کفشهایش را ضد عفونی کردم و چادرش را روی نردههای حیاط انداختم و خودش را بدون کیف و عصا و تجهیزات در حالی که با اسپری سر تا پای او را ضد عفونی میکردم به داخل بردم! سریع تبسنجی را که تازه تهیه کرده بودم در دهانش گذاشتم و وقتی مطمئن شدم تب ندارد گفتم: آخه بیبی قربون اون قلب مهربونت برم؛ در این واویلای کرونا چرا از خانه زدهای بیرون؟! چرا به خودت و اطرافیانت رحم نمیکنی؟!
بیبی عرق پیشانیاش را با بال چهارقدش پاک کرد و نفسی تازه کرد و گفت: از دست این عروس وسواسی فرار کردم! (زن دایی شاهرضا را میگفت!)
از صبح تا شب سم پاش ٢٠ لیتری استیل رو میگذاره روی پشتش و در و دیوار و اعضای خانواده رو ضد عفونی میکنه و وایتکس میپاشه!
یعنی ننه یک جاهایی از خونه رو تمیز و ضد عفونی میکنه که تو سند خونه هم ننوشته! دائم پیچ تلویزیون بازه و داره اخبار گوش میکنه!
نفسی تازه کرد و ادامه داد: همه شبکههای تلویزیون هم میگن از کرونا عبور میکنیم؛ ولی نمیگن افقی عبور میکنیم یا عمودی ننه! مسئولان هم که قربونشون برم دو سه هفتهای یه بار سر و کلهشون پیدا میشه و میگن نگران نباشید. به یاد قدیم افتادم که دم پایی دست میگرفتم و به بچهها میگفتم وایسا کاریت ندارم!
همین امروز صبح کله سحر بلند شدم قرصم رو بخورم، میبینم پسر دایی شاهرضات با یه کاسه تخمه نشسته جلوی تلویزیون! الهی توبه... میگه با من حرف نزن من سر کلاسم! حالا که تازه کرونا رو به زور یک گوشه دلم جا دادم و با اون کنار اومدم، قصه جدید شهاب سنگ نقل محافل شده! یکی میگه به زمین برخورد میکنه؛ یکی میگه نه از بغل زمین رد میشه! ولی ننه اگر هم رد بشه من مطمئنم تا یک جایش رو به ما ایرانیها نماله رد نمیشه!
بیبی یک نفس حرف میزد و اصلاً به من اجازه حرف که هیچ؛ اجازه نفس کشیدن هم نمیداد! نفسش را تازه کرد و ادامه داد: با این تفاصیل توقع داری من توی اون خونه بنشینم و بیرون نیام؟! ننه دلم پوکید از این همه تنهایی و قرنطینه!
گفتم: بیبی غصه نخور انشاء الله کرونا هم تموم میشه و همه چی سر جای اولش بر میگرده!
بیبی خندید و گفت: از همه بدتر این که تو این اوضاع در هم و برهم، برام یه اساماس نظرسنجی اومده که به نظر شما بدترین اتفاق سال ٩٨ چی بود؟!
من قاهقاه زدم زیر خنده و گفتم: خب بیبی میخواستی بهشون جواب بدی و نظرت رو بگی! شاید در تکمیل و به سرانجام رسیدن یه تحقیق یا یه پایاننامه کمک میکردی!
بیبی لبخند مهربانی زد و گفت: واه ننه جواب دادم! براشون نوشتم: چون سال ٩٨ هنوز تموم نشده نمیتونم اظهار نظر قطعی کنم!
گفتم: بیبی فقط ٢ ساعت از سال باقی مونده؛ میخواستی یکی از بدترین اتفاقها رو بگی!
بیبی گفت: باشه ننه همین دو ساعت هم ممکنه یه اتفاقی بیفته بدتر از قبلیها! ننه میخواستم تحقیقاتشون شبههدار نشه میفهمی؟!
قربانتان غریب آشنا