وقتی آقای نجیبزادگان را دیدم، بیاختیار حس کردم کرونا گرفته. جدی میگویم.
استاد دانشگاه است و برای خودش بروبیا و اعتبار و عزتی دارد. همیشه از آن آدمهایی بود که انگار یک اتوی دستی داخل کیفش گذاشته و هرجا یک چروک روی لباسش میبیند گوشهای میایستد و آن را اتو میکند. مصداق یک آدم صاف و راست و شیک و مجلسی.
این بار اما طور دیگری بود. موهای در هم، لباس نامنظم، تهریش بلند، کفشهای واکسنخورده و لباس اتونشده!
به من حق بدهید که از دیدن یک همچین وضعیتی تعجب کنم و بیاختیار بخندم و بگویم: بد نباشد آقای نجیبزادگان. زبانم لال، رویم به دیوار شدهاید عین آدمهای کرونازده!!
جواب داد: رحمت به شیری که خوردهای. یک سری آدمها کرونا میگیرند و یک سری هم مثل من کرونازده میشوند!
گفتم: حالا واقعاً چیزی شده که پریشان احوال شدهاید؟
گفت: والا از این نظام آموزشی مجازی دچار تهوع میشوم.
گفتم: چطور مگر؟
گفت: بعد از شیوع کرونا و تعطیلی کلاسهای دانشگاه، قرار شد آموزش دانشجویان به شکل مجازی انجام شود. یعنی ما اساتید از داخل خانه و با کمک اینترنت و از طریق سایت دانشگاه، کلاس درس را برگزار کنیم و دانشجویان هم از خانه خودشان درس را گوش کنند و سؤال بپرسند.
گفتم: بابا این که خیلی خوب است. این روش در کشورهای خارجی هم اجرا میشود. بالاخره ما هم در جهان رتبه علمی پیدا میکنیم و هم رده کشورهای تراز اول جهان در آموزش مجازی میشویم. این کجایش بد است؟
گفت: بابا دلت خوش استها! فقط میگویند آموزش مجازی و دلمان را خوش میکنند. منِ استاد باید سر ساعت در خانه پشت سیستم بنشینم و درس را شروع کنم و دانشجوها هم باید حضور خودشان را در سیستم ثبت کنند و درس را گوش بدهند. دانشگاه مرکز هم درس مرا چک میکند و باید در سیستم ثبت شود.
آن موقع که حضوری بود دانشجوها یا نمیآمدند و یا با نیم ساعت تأخیر میآمدند. بعد هم کلاس تمام نشده هی میگفتند «استاد خسته نباشید خسته نباشید». حالا که مجازی شده، یک ساعت و نیم درس میدهم یک نفر هم سر کلاس نیست. ولی من مجبورم عین دیوانهها برای در و دیوار نطق کنم. دانشجویانی هم که حضور زدهاند معلوم نیست پای سیستم نشستهاند یا رفتهاند به امان خدا. حتی زن و بچههای خودم از من میخندند.
به نظر من این نوع آموزش بیشتر مزاجی است تا مجازی. چون بیشتر با مزاج و سلیقه دانشجویان جور است تا ما اساتید.
گفتم: حالا این شرایط موقت است و تمام میشود. هر کس غیبت دارد و جدی نگرفته، خودش ضرر میکند. شما به وظیفه خطیر خودتان بپردازید و وجدانتان راحت باشد.
گفت: بابا جان من! کدام وظیفه خطیر؟ کدام وجدان؟ امروز صبح داشتم درس میدادم دیدم خدا را شکر بالاخره یکی از دانشجویان حضور خود را اعلام کرده. من هم خوشحال شدم که در این اول صبحی یک نفر به کلاس من اهمیت داده و نشسته پای درس. وسط کلاس به موبایلش زنگ زدم تا بابت اهمیتی که به کلاس داده از او تشکر کنم. مادرش جواب داد. فکر کرد من دوستش هستم. گفت: سلام سعیدجان! ببخشید الان یک ساعته رفته حموم فکر کنم دیگه داره میاد بیرون.
امضاء: قُلمراد