بیبی گفت:
- ننه، میگم چیطوره حالا که تو خونه نشسیم، یَی چن تا شیرینی دُرُس کنیم بری عید.
سرم را بالا آوردم و خیره شدم به او...
- بیبی، مگه امسال عید داریم؟
نگاهم کرد...
- ینی نَدریم؟
- بیبی، مث اینکه شما اصن متوجه اوضاع نیستینا، تو این وضعیت، دید و بازدید و اینا کلاً تعطیله...
بیبی دستش را گذاشت پیش سرش...
- ای کولینااَم بری ما دردسری شدته... دلوم پوسید تو خونه...
- دلتون بپوسه بهتر از اینه که بمیرین که...
- مرده شورُت بزنن دختر... یَی دور از جونی، یَی بعدِ صد سالی، یَی خدایی نکردِی اَ او زبونِ مارگزیدَت در بشه...
- آهااااااان... خب دور از جونتون بیبی... ایشالا بعد از صد سال عمر بابرکت...
دوباره نگاهم کرد...
- خدا ورُت دره، صد سال خو میشه ده، دوازه سال دیه...
- ای بابا، چمیدونم بیبی، شمام گیر دادینا...
کمی ساکت شد...
- حالا که قرار نی شیرینی دُرُس کنیم، پَ یَی برنامِی بیریزیم بری چارشَمبه سوری!
- چارشنبه سوری دیگه برا چی بیبی؟ میگم اوضاع وخیمه، همه نشستن تو خونههاشون... شما که اقد به فکر خودتون بودین دیگه چرا؟
- نپه من با ای ترقایی که اِسَدَم چکار کنم؟
- شما ترقه گرفتین بیبی؟
- ها...
- برا چارشنبه سوری؟
- ها...
- واقعاً که بیبی حرف ندارین و در ضمن بهتره تأکید کنم امسال از چارشنبه سوری ام خبری نیس...
بلند شد رفت توی اتاق کناری و چند دقیقه بعد با چند تا پتو برگشت. دستش را زد به کمرش...
- نپه پوشو تا بیریم اینارِ سرآسیو بوشوریم. اودفه دو تا پتو بیشتر برم نشُسی خو...
- بیبی جون! مثل اینکه شما متوجه نیستینا، میگم نباید از خونه خارج شین، خطر داره به خدا...
- دختر، گفتم بیریم سرآسیو پتو بوشوریم، نگفتم خو بیریم تو بازار قشم چی بوسونیم.
- وقتی میگن از خونه خارج نشین بیبی، منظورشون اینه که کلاً خارج نشین، فرقی ام نداره کجا!
- دختر بیا برو بینم، دیه درختا خو کولینا ندَرن ... من خودوم جزو کِسِی بودم که نصیحت همه میکردم، حالا تو مِخی منه نصیحت بکنی؟
نگاهی به سبزیهای گوشه اتاق انداخت...
- رفتم ده کیلو سبزی اسَدَم، نپه اینارِ ننت میا پاک میکنه؟ ماخام زنگ بزنم بری صُغی و اقدس و کبری بگم بیان درِ کوچه اینارِ پاک کنیم...
ایستادم جلوی در...
- والا اگه بذارم پاتونو بیرون بذارین بیبی...
بیبی نگاهم کرد و پوزخندی زد...
- خودُت تَنا نیذَری یا زنگ میزنی چار نَفَرم بیان کُمَکُت؟ بیا برو کنار تا نزدم با ای عصو تو سَرُت. اصن من ماخام مریض بشم، ماخام بیمیرم، بویه چه کارکنم؟
- یَنی چی بیبی؟ آخه مسئله سلامتی شما تنها نیس که، شما ممکنه چن نفر و بلکه چن صد نفرو آلوده کنید.
- دختر، میگم من حواسُم اَ خودُم هه. بیا برو کنار...
- نمیرم بیبی...
- بیا برو او را...
- نمیرم بیبی...
و ناگهان با صدای زنگ تلفن به بیبی خیره شدم...
بیبی گوشی تلفن را برداشت و ناگهان اخمهایش محو شده و جای آن را لبخند گرفت و همانطور پشت تلفن گفت...
- نه، نه، ای چه حرفیه مش موسی؟ باشه، میگم حتمن بیا...
تلفن را که قطع کرد، خیره شد به من...
- پوشو برو خونه مش موسی...
- چیکار بیبی؟
- مش موسی بود، گف گمونُم سرما خوردم، گف یَی سوزنی درَم بوگو بیا گلاب برم بزنه...
با وحشت به چشمان بیبی نگاه کردم...
- سرماخوردگی بیبی؟ توروخدا کوتاه بیاین...
- دختر... پامیشی یا زنگ بزنم خودوش بیا؟
...
- خوانندگان عزیز... حلالم کنید!!!!
گلابتون