/ جوانهای مردم دارند خون میدهند، اما من دنبال پول بروم
/ خدا به مادرش صبر بدهد
/ دستی بر سرم کشید و گفت آرزویت برآورده میشود
/ شهدا در بین مردم جایگاه والایی دارند
/ شهید اعتبار ما است و شهادت افتخار
/ اعضای بدنم را اهدا کنید تا جانی دوباره به یک انسان بدهم
«عاشق شهادت بود. شهادت آرزو و رؤیایش بود. میگفت من را در خانه شهید صدا کنید.»
جمله بالا را مریم شکاری مادر شهید عباسعلی زهریزاده میگوید. او با بغضی که در گلو دارد، از فرزند شهیدش میگوید. خودش اینجاست و فکرش در سالهای دور خانوادهاش...
زرنگ بود و باهوش
میگوید: «٧٠ سال سن دارم. ٧ فرزند داشتم، عباسعلی فرزند چهارمم بود که شهید شد. ده روزی از سال ١٣٣٨ گذشته بود که به دنیا آمد؛ آن موقع منزلمان پشت مسجد جامع مهدی بود. دوره ابتدایی را در دبستان فرهمندی و راهنمایی را مدرسه راهنمایی ولیعصر و متوسطه را در دبیرستان احمد نیریزی گذراند. پسر باهوش و زرنگی بود. درسش که تمام شد، برادرش برایش فروشگاه موتورسیکلت در خیابان طالقانی نزدیک مسجد امام حسن باز کرد.
دو ماهی کار کرد تا این که یک روز غروب آمد کلید را به من داد و با ناراحتی گفت جوانهای مردم دارند خون میدهند. من نشستهام در مغازه و دنبال پول درآوردن هستم؟! من باید به جبهه بروم.
این را گفت و شروع کرد به جمعکردن وسایلش. هرچه گریه کردم که نرو؛ اما خودش من را قانع کرد که باید بروم. با اینحال برایش قرآن گرفتم، بخدا توکل کردم و پشت سرش آب و سبزی ریختم. تا از پیچ کوچه دور شد، نگاهش کردم و برایش دعا خواندم.
لباس سبز پاسداری
خواهر شهید فاطمه زهریزاده که دوسالی با برادر شهیدش اختلاف سنی دارد و دوست، همفکر و پشتیبان او بوده، میگوید: «قبل از پیروزی انقلاب فعالیت سیاسی داشت. همراه با شهید مسعود مسروری اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام(ره) و کتابهای شخصیتهای اسلامی را به نیریز میآورد و بین مردم پخش میکرد. انقلاب که پیروز شد، لباس سبز پاسداری پوشید و در نیریز ماند که خدمت کند. اما با شروع جنگ، شب و روزش را یکی کرد که به جبهه برود.
اردیبهشت ماه سال ١٣٦٠ بود که به جبهه آبادان رفت. بعد از دو ماه به زور او را به مرخصی فرستادند. به او گفته بودند باید تعدادی مجروح را به بیمارستان ببری، بعد از آنجا به نیریز برو و چند روزی را پیش خانوادهات بمان.»
حاجیه خانم رشته سخن را به دست میگیرد و میگوید: «مرخصی هم که آمد اینجا نماند؛ بصورت مأموریتی به استهبان رفت که به دادگاه انقلاب اسلامی آنجا خدمت کند. آن زمان رئیس دادگاه انقلاب اسلامی استهبان حجتالاسلام حاج شیخاحمدفقیهی بود.
روز ١٧ مرداد آخرین روز کاری عباسعلی بود که میخواست از استهبان بیاید و به جبهه برود. راننده رئیس دادگاه انقلاب به دلیل بیماریاش نیامده بود و عباسعلی به همراه پاسدار میرزایی که اهل استهبان بود تصمیم میگیرند حاج فقیهی را از منزل به دادگاه برسانند که جلو درِ دادگاه مورد حمله منافقین قرار میگیرند و هر سه نفر همانجا به شهادت میرسند.»
به آرزویش رسید
مادرشهید آهی عمیق میکشد و ادامه میدهد: «صبح ساعت ٥ صبح بلند شدم. درِ کوچه را آبپاشی کردم . چادر سرم کردم که بروم سر کوچه سبزی بخرم. همسایهمان همسر شیخ محمد رئوفی را دیدم که گفت: میگویند ٣ نفر در استهبان شهید شدهاند که یکی از آنها نیریزی است. دلم آتش گرفت. گفتم خدا صبر مادر بدبختش بدهد. خبر نداشتم که مادر داغدیده خودم هستم.
سبزی خریدم و آمدم خانه. چند ساعتی که شد، از طرف سپاه خبر شهادتش را برایم آوردند. عباسعلی من به آرزویش رسیده بود. »
خوشاخلاق بود و خوش برخورد
«٤ تا پسر داشتم. اما اوکه رفت، احساس تنهاییکردم. واقعاً روزهای اول بدون او سخت میگذشت. »
از اخلاقش میگوید: «از هر نظر عالی بود، از لحاظ اخلاق، دیدار با اقوام، مهربانی،کمک به نیازمندان و ...
دو سال پاسدار بود. یک بار ما ندیدیم حقوقش را بیاورد خانه و یا پسانداز کند؛ همه را خرج نیازمندان میکرد. برای خانوادههای محلههای فقیرنشین نفت و لوازم زندگی میخرید.
یادم نمیرود، برایش ختم که گرفتیم، زنان و مردان غریبهای را در مراسم دیدیم که گریه و زاری میکردند و میگفتند ما مدیون شهیدیم. چه بسا شبها که برایمان نفت و غذا میآورد و به خانه ما گرمی میبخشید. »
خواهر شهید از خوشرویی او میگوید: «همه دوستش داشتند، خوشاخلاق بود و خوشبرخورد. چند روز قبل از به شهادت رسیدنش با برادرهایم دور هم نشستند، مزاح و شوخی میکردند. آن روز همه ما خوشحال بودیم و چقدر لذت بردیم از این رابطه گرمی که بین برادرانم بود. »
خوابی که تعبیر شد...
خواهرش رشته کلام را به دست میگیرد و میگوید: «ده روز قبل از شهادتش خواب دیدم؛ خیلی با عجله آمد و از توی کمد اتاق پروندههایش را برداشت که برود. وسط اتاق ایستاده بود که صدایش زدم و گفتم عباسعلی دیشب خواب میدیدم شهید شدی. آهی کشید و گفت من لیاقت شهادت ندارم و رفت. فردای آن روز همان صحنه که شب در خواب دیده بودم در بیداری تکرار شد. در دلم آشوب بود. آن روزها که به استهبان میرفت. ماه رمضان بود و برای این که روزهاش باطل نشود، صبح میرفت و قبل از اذان برمیگشت؛ دوباره عصر میرفت. خوابم برایم عجیب بود. قرآنی در منزل داشتیم که تعبیر خواب هم داشت. رفتم بخوانمش؛ براساس زمان و تاریخ خواب، تعبیر را معین میکرد. دیدم نوشته این خواب بعد از ده روز تعبیر میشود. ده روز بعد از دیدن آن خواب من، عباسعلی شهید شد و من تعبیر خوابم را دیدم. »
شهیدان زندهاند
مادر شهید میگوید: «به خوابم نمیآید. دلم میخواهد روی ماهش را ببینم.»
خواهرش ادامه میدهد:«شهیدان زندهاند و حرفهای ما را میشنوند. من هر وقت دلم بگیرد، یا کاری بخواهم انجام بدهم، سر قبر عباسعلی میروم، با او حرف میزنم و آرام میشوم. بیستسال بعد از شهادت عباسعلی در یکی از شبها خواب دیدم، صحن امامزادگان هستم و شهید عیدی در گلزار شهدا قدم میزد. یکی از مادران شهید از او خواست فرزندش را برایش بیاورد. در عالم خواب دیدم فرزند شهید به طرف مادرش آمد. من هم از شهید عیدی خواستم و گفتم تو که با شهدا در ارتباطی، تو را بخدا بگو عباسعلی هم کنار ما بیاید.
یادم نمیرود؛ همان طور که در عالم خواب من و پسرم دو طرف قبر شهید نشسته بودیم، عباسعلی سنگ قبر را همچون لحافی کنار زد، بلند شد و ایستاد. با شور و هیجان گفتم عباسعلی، تو را به خدا دستت را روی سرم بگذار و برایم دعا کن. او دستش را روی سرم گذاشت و گفت: خواهر آرزویت برآورده میشود. تا ساعتها حس معنوی و خوبی داشتم. به بچهها و مادرم میگفتم من را ببوسید؛ عباسعلی دست بر سرم کشیده. فردای همانشب شوهرم شیراز بود و تماس گرفت و گفت. اسممان برای کربلا درآمده و همان روزها ما به سوریه و کربلا رفتیم. فهمیدم آرزویی که عباسعلی به من وعده برآورده شدنش را داده، مستجاب شد.»
از برخورد مردم و مسئولان که میپرسم، میگوید: «خوشحالیم که شهدا در بین مردم جایگاه والایی دارند. مردم احترام خانواده شهدا را دارند. ولی در مورد مسئولان تنها خواستهای که داریم این است که راه شهدا را فراموش نکنند و هدف شهدا را مدنظر خود قرار دهند. چون شهدا افتخار ما هستند و ما به افتخار و نام شهید در جامعه سربلند هستیم. »
وصیتنامه شهید
علی زهریزاده برادر شهید میگوید: «شهید اعتبار ما است و شهادت افتخار. همیشه شهید یکی است و این ما هستیم که باید دنبالهرو شهیدان باشیم. شهید هم مثل دیگر شخصیتهای مهم مثل امام خمینی(ره)، حافظ، احمد نیریزی و ... یکی است؛ این ما هستیم که نباید راه شهید را گم کنیم. در زمانهای که در فضای مجازی حرفهای زیادی در مورد شهیدان گفته میشود، کار ما و راه ما این است که راه راست را پیش بگیریم.»
همچنین ادامه میدهد: «تمام وصیت عباسعلی سفارش در مورد امام(ره) بود که رهرو، پیرو و مطیع امام و ولایت فقیه باشید و راه آنها را ادامه دهید. وصیت دومش این بود که اگر شهید شدم، قسمتهایی از بدنم را به بیماران هدیه کنید تا جانی دوباره به او داده باشید. و وصیت آخرش هم سفارش به خانوادهاش بود که اگر به شهادت رسیدم، گریه و زاری نکنید؛ زیرا من به آروزی دیرینهام رسیدهام. »