داشت زیر لبی میگفت: خدایا شر این لعنتیِِ خبیثِ عوضیِ بیهمهچیز را از سر ما کم کن.
گفتم: چرا نفرین میکنی؟
گفت: آخر زندگی همه را مختل کرده. نمیگذارد آب خوش از گلوی ما پایین برود. از همه چیز محروم شدهایم.
گفتم: منظورت آمریکاست که ما را تحریم کرده؟
گفت: نه بابا! از آن بدتر است این بیهمهچیزِ نامرد.
گفتم: منظورت چیست؟
گفت: کرونا را میگویم.
گفتم: کرونا؟ چه کار به این کرونای بدبخت داری؟ ویروسی به این کوچکی دلت میآید؟ خب کرونا راه دارد چاه دارد. با ناله و نفرین که مشکل حل نمیشود. بهداشت را رعایت کن تا نگیری.
گفت: نه بابا از این حرفها گذشته. من حتی میخواهم به صورت خودم دست بزنم میترسم.
گفتم: ولی کرونا به این بدیها هم که میگویند نیست. اصلاً به نظرم کرونا خیلی هم خوب است.
گفت:واقعاً دیوانه شدهای.
گفتم: داستان آن پادشاه را نشنیدهای؟
گفت: کدام؟
گفتم: در زمانهای قدیم پادشاه مغروری بود که دلش میخواست همیشه لباسهای خوب بپوشد.
یک روز دو آدم حقهباز به قصر شاه آمدند و حاضر شدند در ازای پول فراوان، لباسی برای پادشاه بدوزند که آدمهای احمق نمیتوانند آن را ببینند. پادشاه خیلی خوشحال شد و پذیرفت. آن دو نفر پولها را گرفتند و کار را شروع کردند.
چند روز بعد پادشاه میخواست بداند که کار بافندهها چقدر پیش رفته، برای همین وزیر مورد اعتمادش را پیش آنها فرستاد.
وزیر به اتاق کار بافندهها رفت. او با دیدن ماشین خالی از پارچه خیلی تعجب کرد. هر چقدر نگاه کرد چیزی ندید. وزیر که مرد با تجربهای بود با خودش فکر کرد: خیلی بد شد! حالا اگر من راستش را بگویم پادشاه خیال میکند که آدم احمقی هستم.
برای همین، وزیر به پادشاه گفت: تا به حال پارچهای به این زیبایی ندیدهام.
پادشاه خیلی خوشحال به اتاقی رفت که بافندهها در آن کار میکردند. اما او هم چیزی ندید. با خودش فکر کرد: یعنی من احمقم؟ نه، من نباید بگویم که چیزی نمیبینم!
بنابراین پادشاه به بافندهها گفت که از پارچه خیلی خوشش آمده است.
در نهایت لباس دوخته شد و طی یک مراسم رسمی آن را به تن پادشاه پوشاندند و همه بهبه و چهچه کردند.
نزدیکان شاه یک نمایش رژه ترتیب دادند. شاه در حالی که مثل سربازها پا میکوبید و رژه میرفت با صدای بلند گفت: بله … فقط آدمهای دانا میتوانند لباس جدید مرا ببینند.
مردم فریاد زدند: همین طور است! این لباس چقدر به او میآید! بله … بله ….
بعد یکدفعه صدای پسرکی بلند شد که با خنده گفت: نگاه کنید این مرد لباس نپوشیده. آقای شاه، شما با این بدن لخت حتماً سرما میخورید.
خلاصه رسوایی به بار آمد.
حالا حکایت کرونا همین است.
گفت: عجب چطوری؟!
گفتم: کرونا همان پسرک است که کاستیهای ما را هویدا کرده.
گفت: مثلاً؟
گفتم: اول از همه به این چینیهای همهچیز خوار یاد داد که هر جنبنده و روندهای را نگیرند بخورند. خوبیت ندارد.
بعد هم به ما درسهایی داد.
گفت: چه جالب!
گفتم: ما قدر هم را نمیدانستیم و از هم دوری میکردیم و یک میهمانی نمیرفتیم. حالا آرزوی دست دادن و روبوسی و میهمانی داریم.
به ما یاد داد که بهداشتمان از مردم گرفته تا مسئولان مشکل دارد. هم مردم کرونا گرفتند هم مسئولان هم نمایندگان مجلس هم وزرا.
به ما فهماند که خیلی از ادارات و سازمانها بود و نبودشان فرقی ندارد. فقط برای مردم قیافه میگیرند که اگر ما نباشیم چنین میشود و چنان.
این ویروس به این ریزهمیزی به ما گوشزد کرد که انسانیت هم خوب چیزی است. یک عدهای تا فهمیدند مردم نیاز جانی دارند، هر چه دستکش و ماده ضدعفونی بود احتکار کردند و به قیمت خون پدرشان فروختند و نان خودشان را زدند داخل خون مردم. واقعاً که آدم شرم میکند با اینها هموطن باشد.
کرونا به ما گفت که برای رفع یک مشکل عقل سلیم را به کار بیندازید و از خرافات و سطحینگری اجتناب کنید و به علم اعتماد داشته باشید.
گفت که مسائل بهداشتی شوخی بردار نیست و اگر یک کسی آمد کتابسوزی راه انداخت و ادعا کرد تمام بیماریها را من بلدم درمان کنم و این پزشکان چرت و پرت میگویند، به حرفش گوش ندهید. اگر توانست ویروس کوچکی مثل من (کرونا) را شکست دهد یک چیزی.
به ما گفت که به حرف اینها که میروند اینجا و آنجا تجویز مندرآوردی میکنند نشوید، بلکه به حرف مقامهای بهداشتی گوش کنید.
و از همه مهمتر به ما یاد داد یک ویروس به این کوچکی میتواند همه را به وحشت بیندازد و دنیا را به هم بریزد. پس ای انسان اینقدر مغرور نباش و حد خودت را بدان. ریز میبینمت.
(ادامه دیالوگ)
گفت: عجب چیز خوبی است این کرونا و ما نمیفهمیدیم. بگذار فردا بروم با همه روبوسی کنم بلکه من هم کرونا بگیرم.
گفتم: وای که ما نمیخواهیم آدم بشویم و همه فکر و ذکرمان شده کرونا
امضاء: کُرمُراد/ببخشید قُلکُراد/ نه کُرنُراد/ اَ اَ اَ اَ قُلمُراد