عرقم را پاک کردم و نشستم روی زمین که بیبی گفت:
- تو خو دیَم تمرگیدی رو زمین... خَوَر مرگُت پابوشو نه!
نگاهی به بیبی انداختم...
- بیبی تورو خدا چن لحظه امون بدین. ایطوری خو من به ظهر نکشیده، باید دراز بکشم سمت قبله...
بیبی پشت چشمی نازک کرد..
- نترس، تو هیچ مرگیت نیزنه، اَ هو قدیمم گفتن بادمجون بَم عافت نَدره...
جارو را برداشتم و دوباره افتادم به جان قالی...
بیبی همانطور که روی صندلی نشسته بود و برِ آفتابی چای میخورد، دوباره به حرف آمد...
- دختر، سرُته بخوره الهی، میه کوری؟ اوطرف قالیو یَی عالَمه چرکه، حالا هیطو پَچَل شورُش کن...
جارو را گرفتم دستم و دوباره ایستادم...
- بیبی راستی، شما هر سال برا شستن قالیا میرفتین سرآسیاب، چطور امسال دارین تو خونه میشورین؟
- هااااااااا، باشه؟ برم که کولینا بیگیرم؟ تو دو تِی تخم چیش تو!
لبخندی زدم...
- ای وای، چرا خودم یادم نبود بیبی، امسال که فک نکنم با این وضعیت، زیاد کسی خونه کسی بره، پس نتیجه میگیریم خونه تکونی ام لازم نیس...
بیبی ته مانده چایش را هورت کشید و تا آمد جوابم را بدهد، زنگ در را زدند...
کلثوم که آمد تو، بیبی گفت:
- بع، کلثوم، چه به موقه اومدی والا، پوشو، پوشو، نشین که یَی عالَم کار دریم...
رخت و ملحفههای چرک گوشه حیاط را نشانش داد...
- ای تشت، ای لواس چرک، ایَم تو، خدا خیرُت بده، چادُرُت رِ در کن مشقول شو...
کلثوم خانم نگاهش را از لباسها گرفت، با اکراه سری تکان داد و گفت:
- ولی بیبی جون، مگه شما ماشین لباسشویی ندارین؟
بیبی کنار صورتش را خاراند و عصایش را این دست و آن دست کرد...
- وووووی روم سیا، یَی چی میگی کلثوم، میدونی الان ماشین لَواسشویی چن شده؟ میه میشه ای همه چی رِ بیریزی تو ماشین؟ بعدُشم ای ماشینا طاهارتی ندَرن، من خو دلوم نیکشه با اینا لَواس بوشورَم، اگه یَی وختی ای دخترو لِواساشه بیریزه توش. حالام پوشو اقد صغری کبری نکن...
بیبی که این را گفت، صغری خانم از در آمد تو....
بیبی تا او را دید گل از گلش شکفت...
- بع، صغری همی الان ذکر خیرُت بود...
صغری خانم نیشش تا بناگوش باز شد...
- راس میگی بیبی؟ من ماخاسم برم بازار، گفتم بیام بینم شما چی لازم ندری؟
- ووووی روم سیا، بازار چکار تو ای وضیَت؟ میه نشنُفتی میگن اصن تو خونه در نشین کولینا میگیرین؟ اصن فکرُشه کردی اگه کولینا بیگیری چیطو میشه، اگه مُردی چیطو میشه؟ به ماه نیکشه مش هاشم یکی رِ میشونه جات... اصن فکر ای رِ کردی که زبون بسِی بچات زیر دَسی میشن؟ بری چه آخه شما به فکر زنِّگیتون نیسین؟
صغری کمی به فکر فرو رفت و به حرف آمد...
- ووووی روم سیا، راس میگی بیبی، بری چه به فکر خودوم نرسید؟
پاتند کرد به سمت در برود، که بیبی روبرویش ایستاد...
- کجاااااااا؟
- برم خونه دیگه بیبی، به قول شما ای چن روزو تو خونه باشم بیتره...
بیبی این پا و آن پا کرد....
- میگم تا اینجو اومدی، بیا یَی کمکی بده حالا...
- چکار کنم بیبی؟
- ای دَسمال، ایَم شیشه پاکن، بوسون ای شیشارِ پاک کن...
دردسرتان ندهم، تا ساعت ۹ و ۱۰ شب، من و کلثوم و صغری، بلانسبت شما، مثل سگ کار کردیم و بیبی نظارت کرد و دستور داد...
روی زمین که نشستیم، بیبی گفت:
- ووووی مُردم اَ خسگی، اَ جون واز شدم!!!
نگاهی به ما سه نفر انداخت...
- میگم نظروتون چی چیه صبم بیریم یَی ذرِی خونِی مش موسی رِ جم و جور کنیم؟!!!! ثواب دره والا!
گلابتون