/ شوهرم خودش را باخت و گفت: «نمیتوانم».
/ برخلاف تصورم، بیمسئولیت شد و تلاشی نکرد که بتواند زندگیش را از این همه بدهی نجات بدهد
/ شوهرم فکر می کرد چوم من شاغلم پس نیازی نیست خودش کار کند.
/می دانم چیزی ندارد که مهریهام را بپردازد. ولی مهریهام را میگیرم تا بداند که زندگی الکی نیست.
در یک روز زمستانی سرد برای تهیه گزارش به دادگاه میروم. خانمی میبینم که در عین جوانی و خوشرویی، چهرهاش شکسته و گرمای زندگی در آن دیده نمیشود. از پیشنهادم برای گفتگو استقبال میکند و داستان زندگیش را میگوید:
١٨ سالم بود و تازه دیپلم گرفته بودم که پدرم در اثر بیماری فوت کرد. چهار خواهر و دو برادر هستیم. بعد از فوت پدرم حال روحی خوبی نداشتم و شاید همین بود که باعث شد ازدواج کنم.
مدتی بعد از فوت پدرم یکی از آشناها از من برای پسرش خواستگاری کرد. ٢٥ ساله بود و شغل آزاد داشت. بعد از مراسم خواستگاری، چون اکثر فامیل گفتند پسر خوبی است، ما هم زیاد تحقیق نکردیم و چند روز بعد از خواستگاری با یک مراسم ساده عقد کردیم.
حدود پنج ماه عقد بودیم. در دوران عقد رابطهمان خیلی خوب بود و با خانوادهاش مشکلی نداشتم. بعد از ازدواج هم واقعاً زندگی خوبی داشتیم تا اینکه شوهرم به خاطر شرایط شغلی زیر بار بدهی رفت و همین موضوع باعث شد برای همیشه فکر کند که خودش را باخته و بگوید: «نمیتوانم و نخواهم توانست».
آهی میکشد و ادامه میدهد: در تمام این مدت خیلی تلاش کردم که شوهرم مثل قبل دوباره به محل کارش برگردد و کار کند ولی برخلاف تصورم، بیمسئولیت شد و تلاشی نکرد که بتواند زندگیش را از این همه بدهی نجات بدهد. خانوادهاش خیلی کمک کردند که سرکار برود ولی میگفت خودم میدانم دارم چکار میکنم.
من و خانوادهاش خیلی تلاش کردیم تا توانستیم مقداری از بدهیهایش را بپردازیم. چون خودم در یک شرکت کار میکنم، مقداری پسانداز داشتم.
دستش را به پیشانیش میزند، کمی سکوت میکند و میگوید: چیزی که باعث شد مشکلاتمان چند برابر شود، اعتیاد همسرم بود.
اوایل اعتیاد نداشت. ولی بعد از مدتی از طریق یکی از آشنایان متوجه شدم. به همین دلیل، خیلی تمایلی به کار کردن نداشت. اگر یک روز کار میکرد خرج موادش میشد و میگفت تا چند روز سرکار نمیروم. با همه این مشکلات کمک کردم که بتواند اعتیادش را ترک کند ولی بی فایده بود. شش سال بعد از ازدواج بچهدار شدیم. فکر میکردم با وجود بچه زندگیمان بهتر میشود. همه خرج زندگی با خودم بود و ناراحت بودم از اینکه هم باید خانهداری کنم و هم بیرون از خانه سر کار بروم. دریغ که نمیدانستم اشتباه میکنم. چون برای شوهرم اصلاً مهم نبود. فکر میکرد چون من شاغل هستم پس نیازی نیست خودش کار کند.
سری به علامت افسوس تکان میدهد و میگوید: چون مستأجر بودیم خیلی وقتها حتی کرایه خانه هم نداشتیم و مجبور میشدیم به خانه مادر شوهرم یا پیش مادرم برویم. الان هم واقعاً تحمل ندارم. با وجود اینکه دو دختر هفت و ده ساله دارم میخواهم طلاق بگیرم. همسرم میگوید برگرد، ترک میکنم ولی من باور نمیکنم و دیگر تحمل این زندگی را ندارم.
اطرافیان میگفتند تا بچهدار نشدید، طلاق بگیر ولی من فکر کردم با بچهدار شدن شرایط زندگیم بهتر میشود. دختر بزرگم میگوید: «به خاطر ما نسوز، بیا برویم و از این زندگی خودمان را نجات دهیم. شانزده سال با شوهرم زندگی کردم و خیلی سختی کشیدم و الان هم میدانم که چیزی ندارد که مهریهام را بدهد. ولی مهریهام را میگیرم تا بداند که زندگی الکی نیست.
در مورد زندگی بعد از طلاق میگوید: زندگی بعد از طلاق برای کسی مشکل است که به دیگران وابسته باشد ولی برای من که خودم هم مرد بودم و هم زن، سختی ندارد. تنها سختی آن، نگاه دیگران به زندگیام است که برایم مهم نیست. مهم خداست و خودم که با آبرو زندگی کنم. از این زمان به بعد باید به فکر آینده فرزندانم باشم.
نصیحتم به همه خانمها این است که به شوهرتان بها بدهید اما سعی کنید زیادهخواه نشود. بگذارید احساس مردانگی کند و بداند وظایفی هم دارد. به مرد نباید اجازه داد که فکر کند، زن باید نانآور خانه باشد.
خانمها نباید وظایف شوهر را به دوش بکشند و این بدترین ظلم در حق شوهر و فرزندان است.
نگاهی به ساعتش میاندازد، چادرش را مرتب میکند و با خوشرویی خداحافظی میکند و می رود .