بود یک زارع بیتجربه و خام وستمدیده و ناکام، ز بیمهری ایام، خمیده قد و اندام، خری داشت بسی چابک وچالاک به هر مرحله بیباک،که میبرد بسی بار و بدان مرد گرفتار،کمک بود ومددکار، از آن یاری بسیار،که میکرد به کار کشاورز دل افسرده بیتاب و توان را .
روزی آن مرد شد از زحمت خودخسته و آسوده و وارسته به کنجی شد و آهسته بیفتاد و بسی فارغ و آزاد بخوابید و رخ از کار بتابید . زهر سوی بغلتید و ز بس خسته و بیحال وکسل بود، بسی زود فرو رفت و به خواب خوش و سرداد به دنیای فراموشی و بیهوشی و غفلت تن و جان را.
بود آن مرد به خواب خوش و میخورد و خر او به چراگاه علف جای جو وکاه که ناگاه و یکی رهزن گمراه، به مکاری روباه، از آن مزرعه سبز گذر کرد و بدان صحنه نظر کرد و نگه جانب خر کرد و بدید آن که الاغ از طرفی ول شده و صاحب آن نیز به خواب است، از این روی، زجا بجنبید و بدزدید خر زیرک آن مردک فرسوده روان را.
مرد گردید چو بیدار، شد از قصه خبردار، رخش زرد شد و زار، بسی گشت دل افکار، بسی آه و فغان کرد و به رخ اشک روان کرد، چنین کرد و چنان کرد و به پیش رفقا رفت پریشان و بدیشان غم دل گفت که شاید زره لطف در آیند و ز کارش بگشایند ره و یا که نمایند به یاری سبک آن بار گران را.
چونکه گشتند رفیقانش از آن واقعه آگاه، یکی گفت که: «تقصیر خودت بود که افسار خرت را به یکی گوشه نبستی و دل آسوده نشستی.» دگری گفت: «گناه تو همین بس که برفتی. وسط روز به یک گوشه بخفتی و نگفتی که مبادا خر من گم بشود.»شخص دگر گفت: «خرت را تو چرا توی طویله ننهادی؟ گنه از تست که در موقع خفتن شدی از حال خرت فارغ و آزاد و به یادتو نیفتاد که شاید دوسه تا دزد بیایند و ربایند ز چنگال تو آن را.
[صاحب خر] چو چنین دید بخندید و چنین گفت به یاران: «ز الطاف و عنایات شما شاکر و ممنونم از آن رو که قدم رنجه نمودید و نشستید و به پیش من کردید به انواع دلایل به من غمزده معلوم که در واقعه دزدی خر جملهی تقصیر ز من بوده و یک ذره ندارد گنه آن دزد که خر را زده و برده و وارد به من آورده چنین رنج و زیان را.»