در را که زدند، بیبی رفت پشت در. صدایش از پشت در میآمد.
- ای مال ما هه کاکا؟ ووووووی قربون دسُت، کی اِسَده؟ اَ طرف کیه؟ چی چی؟ اسمُشه ننوشته؟ باشه، باشه، قربون دسُت.
سرم را که بلند کردم، بیبی را جعبه به دست دیدم.
- این چیه بیبی؟
- نیدونم والا، یکی اورد پشت درِ کوچه، گف مال منه!
- یعنی چی بیبی؟ اسمی، نامی، نشونی، هیچی روش ننوشته؟
- نه ننه، هیچی قوووووت.
- وا، یعنی چی بیبی؟ خو وقتی معلوم نی مال کیه، چطو گرفتین؟
- خو هر که فرسیده، دسُشم درد نکنه...
-خیره شد به من...
- گلااااااااب...
- جونم بیبی....
- ووووی، وووووی، ووووی دختر، بمبی چی توش نواشه!
- وا.... این چه حرفیه بیبی؟ بمب کجا بود؟
- نع... ای مشکوکه، خیلیا هسن چش دیدن منه ندَرن، من میترسم...
بلند شد ایستاد...
- کجا بیبی؟
- من میرم تو حیاط ویمیسَم، تو دَرُشه واکن بین چی چیه. اگه چی مشکوکی نبود، جارُم بزن تا بیام.
- وا، یعنی چی بیبی؟ چرا من؟
- پ کی؟ نکنه توقُع دری تو بیری تو حیاط من درُشه واز کنم؟ من که اول جوونیمه و هزار تا امید و آرزو درم...
- ولی بیبی...
- ولی ندره. من رفتم...
بیبی که رفت، ناخودآگاه هول افتاد توی تنم... یعنی توی جعبه چه بود؟ دستانم شروع کرد به لرزیدن... با دستهای لرزان شروع کردم به باز کردن جعبه و با تعجب به گوشی همراه توی جعبه خیره شدم... عجب گوشی خوشدستی هم بود...
از همان پشت پنجره شروع کردم به دست تکان دادن برای بیبی... بیبی آرام و با احتیاط آمد تو...
- وازُش کردی؟
- بله بیبی.
- چی چی توشه؟
- گوشی بیبی.
- چی چی؟
- گوشی بیبی. گوشی...
- چی چی؟ موبایل؟ بری
کیه؟
- نمیدونم بیبی. چی بگم؟ نکنه اشتبایی اُوردن اینجا؟ نکنه مال همسایه هاس؟
- نه دختر، چی چی رو بری همسایا هه؟ خودِ یارو گف منزل فلانی، گفتم ها، گف مال شما هه.
- چی بگم والا؟
کمی فکر کرد و لبخندی گوشه لبش نقش بست.
- میگم...
- چی بیبی؟
- نکنه زبون بسِی مش موسی برم فرسیده؟
- ای بابا، برا چی بیبی؟ رو چه حسابی؟ اونم موبایل...
کمی ساکت شد و آمد کنارم. توی چشمانم خیره شد و عصایش را گذاشت زیر گلویم...
- خودوت اعتراف کن...
خیره شدم به بیبی...
- چی میگی بیبی؟ چی رو اعتراف کنم آخه؟
- تو چیشام نیگا کن و بوگو اینو کی و بری چه برَت فرسیده؟
- چی میگی بیبی؟ دس شما درد نکنه.
- خودوته نزن اَ موش مردگی، ننه بوات توئه سپردن دس من، یا میگی یا نعشُته مینازم رو زمین...
- ای بابا... بیبی...
و ناگهان با صدای تلفن هر دو خیره شدیم به هم...
بیبی گوشی را که برداشت، گل از گلش شکفت...
- وووووی ننه، قربون دسوتون، چرو زَمت کشیدین؟ من اصلن یادوم اَ روز مادر نبود، من فقط سلامتیتونه ماخام... ووووی ننه، ها، ایطو خیلی سولپیریز شدم. اصن فرکُشه نیکردم.
گوشی تلفن را که گذاشت، به سمت گوشی موبایل خیز برداشت، نگاهی به من کرد و گفت:
- دسُش نزن که مال منه، دسِ بچام درد نکنه، ماخاسن بری روز مادر سولپیریزُم کنن، ایطو برم فرسیدنُش...
گوشی را وارسی کرد.
- حالا ای چنه ننه؟
- نمیدونم بیبی، ولی کمِکم باید دو میلیون باشه.
بیبی چشمانش گرد شد...
- چن؟
- دو تومن بیبی... نزدیک دو میلیون.
زد توی صورتش...
- ووووووی خدا اَ سرشون نگذره، بوگو نیشد خشکه حساب کنین؟!!
گلابتون