تعداد بازدید: ۹۹۵
کد خبر: ۷۶۳۵
تاریخ انتشار: ۲۱ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۷:۲۵ - 2020 10 February
زبونُم لال، زبونُم لال

دوره آموزشی خدمت سربازی من تهران بود! در آن دوره دوستان زیادی از شهرهای بزرگ و مختلف کشور پیدا کردم. از شما چه پنهان، بیشترشان خوش تیپ و با معرفت و از خانواده‌های بانفوذ و عالی تهران بودند! از آن سالها نزدیک ١٥ سال می‌گذرد.


چندی پیش برای کاری به تهران رفتم و چون شهر به آن بزرگی را بلد نبودم به یکی از دوستان دوران خدمتم که بچه تهران بود زنگ زدم و مهمان آنها شدم!


او از یک خانواده بسیار مرفه و پولدار بود که با توجه به آشناهایی که داشتند هر گرهی، حتی کورترین گره‌ها را با یک تلفن ساده باز می‌کردند! 


دوستم برای کاری که در یکی از وزارتخانه‌ها داشتم من را همراهی کرد!


هر جا می‌رفتیم به خاطر شناختی که از خانواده آنها داشتند کار من به کسری از ثانیه انجام می‌شد!


خلاصه، کاری که روال عادی آن ماه‌ها طول می‌کشید بعد از دو روز انجام شد و من به شهر کوچک خودمان نی‌ریز برگشتم! 


چند ماهی گذشت و دوستم با من تماس گرفت و گفت که برای خرید مقداری انجیر و بادام برای خواهرش که در خارج از کشور زندگی می‌کند به شهر ما می‌آید و مهمان خانه ما می‌شود و از من خواست کمکش کنم تا خرید خوبی داشته باشد! 


من که حسابی شوکه شده بودم قبول کردم! هر چه با خودم فکر کردم دیدم برعکس او که یک وزارتخانه برای کار من جلویش خم و راست می‌شدند، من حتی یک آشنا برای خرید یک کیلو انجیر خوب و مطمئن ندارم!


وقتی آمد او را به بازار خرید خشکبار بردم که ای کاش نمی‌بردم!


همشهریها و آشناها حتی درست جواب سلام من را نمی‌دادند و اصلاً برایشان مهم نبود که جنس خوبی به ما بدهند! خلاصه با کلی خجالت و شرمندگی توانستیم مقداری انجیر کرم خورده و بادام پوک و ریز برای دوستم بخریم! از اینکه من مثل او در شهر خودم قرب و منزلتی نداشتم کلی در دل خودم خجالت کشیدم و همه‌اش آرزو می‌کردم یکی از دوستان و آشناها لااقل درست و حسابی جواب سلام من را بدهد! بین راه دوستم گفت که نیاز به دبلیو‌سی دارد. از خجالت آب شدم چون می‌دانستم که شهر ما یک دستشویی درست و حسابی ندارد!


مجبور شدم میهمانم را به یکی از پاساژهای پوشاک ببرم تا بلکه بتواند از سرویس بهداشتی آنجا استفاده کند!


خوشبختانه نگهبان پاساژ آشنا از کار درآمد! سریع جلو رفتم و پرسیدم: دستشویی کدام سمت است؟! گفت برو داخل سمت چپ، اگر هم کسی به شما گیر داد بگویید آشنای فلانی هستیم!
این را که گفت احساس کردم تمام زحمات دوستم در تهران و زحمات کارمندان وزارتخانه را یکجا جبران کردم و بالاخره یکی ما را تحویل گرفت و سفارشی کار ما را راه انداخت! 


قربانتان غریب آشنا


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها