/اصلاً در مورد خودش و خانواده اش تحقیق نکردیم و نتیجه تحقیق نکردن هم شد طلاق.
/ زیاد سرکار نمیرفت هفتهای یک یا دو روز کار میکرد که بیشتر از خرج مواد خودش نمیشد.
/ تنها نگرانیم، آینده دخترم است.
در راهرو دادگاه با خانمی در حال صحبت است. گویی همدرد هستند و هر دو برای طلاق آمدهاند. یکیشان از پیشنهادم برای گفتگو استقبال میکند ولی میگوید عجله دارم و سریع شروع به صحبت میکند.
سنش را که میپرسم کمی مکث میکند و در کیفش دنبال شناسنامه میگردد میگوید: «از دست این زندگی اصلاً حافظهام کار نمیکند».
٣٢ ساله است و تحصیلات ابتدایی دارد.
ادامه میدهد: «چون در روستا مدرسه نبود نتوانستم ادامه تحصیل بدهم. بچه اول خانواده هستم. پدرم شغل آزاد دارد و مادرم خانهدار است.
٢٣ سال داشتم که عقد کردم. شوهرم ٢ سال بزرگتر بود. تحصیلات راهنمایی و شغل آزاد داشت. هیچ شناختی از خودش و خانوادهاش نداشتیم و چون دوست شوهر عمهام بود ما را به هم معرفی کردند.
بعد از خواستگاری و قبل از عقد با هم صحبت کردیم ولی اصلاً تحقیق نکردیم و این شد نتیجه تحقیق نکردن.»
علت تحقیق نکردن را میپرسم میگوید: «چون اهواز زندگی میکردند و به خاطر مسافت طولانی کسی برای تحقیق نرفت.»
ادامه میدهد و میگوید: «بعد از چند بار رفت و آمد عقد کردیم. ٤ ماه عقد بودیم و چون وضع مالی خوبی نداشت، قرار شد به جای جشن عروسی به ماه عسل برویم. همان موقع که به مسافرت رفتیم دعوا و سروصدا راه انداخت و متوجه شدم اعتیاد دارد و چون مواد همراه نداشت دعوا به راه انداخت. ولی به روی خودم نیاوردم و به خانوادهام چیزی نگفتم.
اخلاقش خیلی تند بود. ولی با این همه ٩ سال با او زندگی کردم و صاحب یک دختر شدیم. چند سال نیریز ساکن بودیم و ٥ سال هم برای زندگی به اهواز رفتیم.
در این مدت زیاد سرکار نمیرفت. هفتهای یک یا دو روز کار میکرد که بیشتر از خرج مواد خودش نمیشد. چند ماه هم به کمپ رفت تا ترک کند ولی باز هم سراغ مواد میرفت. به خاطر همین مجبور شدم خودم در یک مغازه کار کنم. در این مدت خانوادهاش هم کمک خرج ما بودند. الان هم خودم در خانههای مردم کار میکنم. در این مدت خیلی توقعی ازش نداشتم؛ نه مراسم عروسی برایم گرفتند و نه طلا خریدند.
خانوادهاش میدانستند اخلاق ندارد و دائم دعوا میکند. با همه این سختیها به خاطر بچهام دوست داشتم زندگی کنم.
کمی سکوت میکند و با اشک میگوید: «نمیدانم کدام قسمت زندگیم را تعریف کنم. همهاش رنج است و سختی».
ادامه میدهد و میگوید: «یک بار هم دعوا کرد و بچه را از من گرفت و چند روز رفت اهواز خانه پدرش. ولی چون دخترم خیلی بیتابی میکرد مجبور شد برگردد. همان روز مادر شوهرم به من زنگ زد و گفت شوهرت دارد برمیگردد. شما هم برو خانه و دعوا نکنید. من باز هم قبول کردم و چیزی نگفتم. وقتی به خانه رسیدم، آنها قبل از من رسیده بودند. دخترم با دیدن من خوشحال شد و بغلم آمد. شوهرم هم که خودش را به خواب زده بود یکدفعه با چاقو به سمتم آمد. من شروع کردم به التماس کردن و فریاد زدن و خودم را از دستش نجات دادم و بدون کفش از خانه فرارکردم. در خیابان نیروی انتظامی را دیدم و گفتم به خانوادهام زنگ بزنید و خانوادهام آمدند و مرا به خانه بردند.
همان شب شوهرم آمد پشت در خانه پدرم و کلی سروصدا داد ولی ما درِ خانه را باز نکردیم.»
نگاهی به اطرافش میاندازد کمی سکوت میکند و ادامه میدهد: «پیش خودم گفتم دیگر تحمل این زندگی را ندارم و تصمیم به طلاق گرفتم. ابتدا قرار شد توافقی از هم جدا شویم ولی به خاطر اینکه با چاقو مرا تهدید کرده من شکایت کردهام و الان هم به خاطر جلب رضایت من قرار شد مبلغی از مهریهام را بدهد و رضایت بدهم و دخترم که الان ٤ ساله است، تا ١٠ سالگی پیش من باشد.
پدرم با طلاق موافق است و میگوید هر جور دوست داری تصمیم بگیر.
ادامه میدهد: «من با همه سختیها ساختهام و حتی اگر دوباره بخواهم به خاطر بچهام به زندگیم ادامه بدهم، چون از شوهرم شکایت کردهام زندگیم از قبل بدتر میشود. در این مدت که خانه پدرم هستم دیگر کسی روی اعصابم نیست و آرامش دارم.
تنها نگرانیم، آینده دخترم است. دختر اگر بیبابا باشد، بابا را از دست داده ولی اگر بیمادر شود همه چیز را از دست داده. نمیتوانم مانع دخترم بشوم که پیش پدرش نرود ولی دوست دارم اصلاً پدرش را نبیند و فکر کند پدرش مرده تا وابسته به خودم شود و همیشه پیش خودم باشد.»
در حالی که چادرش را مرتب میکند، میگوید: «نگران دخترم هستم که الان بهانه مرا میگیرد.»
خداحافظی میکند و میرود.