شب از نیمه گذشته بود. هوا صاف بود و سوز سردی داشت. دور همی مهتاب با ستارهها از همیشه دیدنیتر و شفافتر بود. صدای خرد شدن برفهای یخزده در نیمه شب شنیدنی بود.
از چند روز قبل که به منزل یکی از دوستان در روستا آمدم، دیدگاهم راجع به طبیعت عوض شد. در حقیقت طبیعت آن چیزی در کتابها خواندیم و تلویزیون نشان میدهد نیست. طبیعت جادوییتر و وهمانگیزتر از رؤیا و خیال است.
هوس کردم کمی روی برفهای سفید قدم بزنم. هنوز چند دقیقهای از برفپیماییام نگذشته بود که صدایی از انتهای حیاط منزل دوستم توجه مرا به خود جلب کرد. صدا شبیه به ناله توأم با درد دل بود.
در روشنایی مهتاب نزدیک پنجره شدم و سلام کردم. بی آنکه جواب سلامی بشنوم، صدایی شنیدم: «من از انتخابات میترسم!»
خندیدم و گفتم: «مگر شما هم نامزد هستی که از انتخابات می ترسی؟!»
گفت: نه
گفتم: حتماً از رد صلاحیت دوستان و آشنایان می ترسی؟
گفت: نه
گفتم: نگران ورود پولهای کثیف به عرصه تبلیغات انتخابات هستی؟
گفت: نه
گفتم: از بی اخلاقیهای انتخاباتی و تهمت رقبا به یکدیگر میترسی؟
گفت: نه
گفتم: بالاخره ما نفهمیدیم از کجای انتخابات میترسی؟ انتخابات که ترس نداره. دید و بازدیدها زیاد میشه، نامزدها جواب سلام مردم را محکمتر میدن، چهار تا سفره هم این طرف و آن طرف پهن میشه و شبنشینیها رونق میگیره!
بعد گفت: من دقیقاً از همین سفره پهن شدنها میترسم. من از انتخابات به همین دلیل متنفرم!
گفتم: لطفاً ادب را رعایت کن. گفتی از انتخابات میترسم، من قبول کردم؛ ولی از انتخابات متنفرم دیگر چه صیغهای است؟! در ثانی اگر سفرهای پهن شد و شما نگران تناسب اندام و اضافه وزن هستی، نون و ماست بخور، اصلاً موقع شام بهانه بیار و بلند شو! چرا کل انتخابات رو زیر سؤال می بری؟!
سرش را به حالت تأسف تکان داد و بدون خداحافظی از کنار پنجره رفت. من هم به اتاق برگشتم و کنار بخاری هیزمی خوابیدم. صبح با صدای زوزه وانت بار از خواب بیدار شدم. به حیاط رفتم. چند نفر مشغول سوار کردن یک گاو در وانت بودند. به دوستم گفتم: «چه کارگر با حالی دارین. دیشب میگفت من از انتخابات میترسم!»
با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: ما شبا اینجا کارگر نداریم. همه میرن خونههاشون...
گفتم: همون کارگری که تو اون اتاق آخریه زندگی میکنه.
گفت: نه اشتباه میکنی. اونجا طویلهس. توش فقط گاوه. الان هم یکی اومده خالخالی رو خریده واسه جلسه و شام تبلیغاتی یکی از نامزدها...
خالخالی را به زور سوار وانت کردند و بردند. زبان بسته در حالی که به من خیره شده بود، با چشمانش میگفت: «من از انتخابات میترسم!»